بعد از چند سال دیدمت.
باورم نمیشد خودت باشی، خیلی بزرگ شده بودی، از همه نظر مرد تر شده بودی…
شده بودی همون چیزی که همیشه باهم براش برنامه ریزی میکردیم.
با اون پیراهن مشکی، شلوار تیره…
همون تیپی که تو اولین قرار رسمیمون پوشیدی.
همون استایلی که مورد علاقه من بود.
نگات عجیب شده بود، سنگین بود، سرد بود، دیگه اون گرمای سابق و نداشت.
اول نشناختی منو، نگاهت غریبه بود…
ولی بعد چند دقیقه، نگاهت عوض شد، پر از غم شد!
دلم دوباره شکست… پاهام قفل کرد…
دیگه نمیتونستم چشامو ازت بردارم، فک کنم توعم همینطوری بودی، چون برای چند ثانیه حتی از جات تکون نخوردی.
اما بعدش… امان از بعدش!
یه دختر صدات کرد…اون موهاش عین موهای من بلند بود! چشاش مشکی و بامزه بود، دقیقا همون لقبی که به چشام میدادی…
قدش ازت خیلی کوتاه تر بود… یادمه همش میگفتی کوچولویی دلم میخواد همش تو بغلم باشی…
دقیقا تو آینده ای زندگی میکردی که قرار بود باهم بسازیمش… قرار بود جای اون دختر بامزهِ مو بلندِ ریزه من باشم!
تو هنوز همونی، منم همونم اما دنیا نخواست که “ما” باشیم!
میدونی سخت ترین قسمتش کجاس؟
دقیقا اونجایی که تو داری آیندمونو بدون من زندگی میکنی!
-عسل صادقی