اوایل عجیب به نظر میرسید، هم عجیب بود، هم شیرین...هرکی من و میدید میگفت چقدر به فلانی شبیهی. یه چیزی توی دلم تکون میخورد. بعد زد به مغزم! سر درد میگرفتم که یعنی چه اتفاقی داره میافته؟ میفهمیدما، مگه میشه آدم صدای قلبش و نشنونه؟ ولی نخواستم باورش کنم.نخواستیم.
حالا که بسته شد کتابمون و نصفه نیمه موند قصهمون. دیگه چه فرقی داره من شبیه کیم؟
مامان بزرگم همینطور که نبات و توی چایش هم میزنه میخنده و میگه: «میبینی مامان بابات و چقدر به هم شبیهن؟ اینطوری نبود که، اینطوری شد!»
و من با خودم فکر میکنم که شاید پایانِ قصهمون همین بوده، شاید همهی سهم من از تو، این شباهتست. کی میدونه؟
#زهره_احمدی
@chizhaeihast