#پارت_1
_به خد..ا رفته بودم پاستیل و بستنی بخرم
ایلیا سرش و فشرد تا هجوم نبره سمتش
شمرده شمرده غرید
_رفتی بیرون...تنهایی... ساعت 11 شب تو مغازهای که صاحبش همهی شهر و میماله فقط بخاطر یه پاستیل و بستنی؟؟
با ذوق سر تکون داد
_اره تازه لواشکم داشت... نگاه کــ
نگاش تیز سمتش برگشت که مروارید پربغض گوشهی دیوار جمع شد
_دیگه نمیر...م ایلیا جونم...قول..باشه؟
یکدفعه سمتش هجوم برد و بیتوجه به جیغش تنش و برعکس رو پاش انداخت
دامنش و بالا زد که مروارید با وحشت بغضش شکست
_نکـ...ن درد میکنه هنوزم به خدا
_فقط دوست دارم تکون بخوری تا داغ بزارم رو وجب به وجب تنت جوجه...
با غیض غرید و با فشردن دست رو دهنش سه تا انگشتش و محکم...
https://t.me/+HVaa6lEpfrBjZGY8