#part77
#بهقلمملکهبرف
#آرامشزندگیم
جوابش رو ندادم که زنعمو با حرص گفت
_ ادب بلد نیستی آرامش جان.
کلافه فقط به بابابزرگ خیره شده که یهو یاسین اومد سمتم و حرف زد
_ ببخشید من باید یه چیزی به آرامش بگم.
بعد از حرفش داخل گوشم صحبت کرد
_ اگه بفهمم به کسی گفتی من اینکارو با تو کردم قبل اینکه بیان سراغم نیام سراغت و بد بلایی سرت میارم فهمیدی.
لرزیدم به خودم که سریع دور شد و الکی گفت
_ من میرم یه چیزی برای دخترعمو بگیرم و بیام.
بعد از حرفش از اتاق زد بیرون که عمو و زنعمو هم بعد از کمی مکث بالاخره رفتن. پدربزرگ رو به من گفت
_ یاسین چی بهت گفت؟؟
با کمی مکث صحبت کردم
_ گفت بعد از اینکه حالم خوب شد بهم بگه کی اینکارو باهام کرده تا پدرشو در بیاره.
بابا بزرگ مشکوک زل زد بهم و صحبت کرد
_ مطمعنی که همچین چیزی رو گفت.؟
با لبخند حرف زدم
_ شک دارین؟؟
شونه ای بالا انداخت و دیگه هیچی نگفت که بلاخره پرستار اومد و داخل سرمم یه مسکن زد منم که خوابم گرفته بود راحت گرفتم خوابیدم. یاسین لخت داشت میومد سمتم و من هرچی عقب تر میرفتم به لبه پرتگاه نزدیک میشدم با التماس گفتم
_ خواهش میکنم دیگه کاری باهام نداشته باش لعنتی ولم کن.
یاسین پوزخندی زد و حرف زد
_ عمرا تازه مزه ات رفته زیر زبونم عمرا ولت کنم.
بعد از حرفش یه قدم دیگه برداشت که سریع یه قدم برداشتم و پام لغزید و پرت شدم پایین جیغی کشیدم و سیخ نشستم سر جام.
در اتاق سریع باز شد و آرزو نگران اومد داخل روبه من حرف زد
_ خوبی آرامش چیشده چرا جیغ میکشی.
دست گذاشتم روی قلبم نمیدونم چرا نمیتونستم درست نفس بکشم آرزو با دیدن حالم هول و ترسیده از اتاق زد بیرون و بعد از چند دقیقه با دکتر و پرستار اومد داخل. سریع بهم دستگاه اکسیژن وصل کردن و با زدن به آمپول درد قلبم خوابید و بیهوش شدم.
💫 آرزو 💫
از پشت پنجره زل زدم به آرامش که زیر دستگاه اکسیژن بود با بیرون اومدن دکتر سریع با ارمین رفتیم سمتش و گفتم
_ دکتر حالش چطوره؟؟
دکتر نگام کرد و حرف زد
_ خوبه یه ذره قلبش مشکل براش ایجاد کرد که حالا بعدا باید ازش نوار قلب بگیریم انگار یه چیز شوکه اش کرده بود که اینجوری حالش بد شده.
گنگ گفتم
_ ولی کسی پیشش نبود که بخواد شوکه بشه.
دکتر ابرویی بالا انداخت و حرف زد
_ میتونه کابوس هم دیده باشه.
آهانی گفتم و.......
❤️
#بهقلمملکهبرف
#آرامشزندگیم
جوابش رو ندادم که زنعمو با حرص گفت
_ ادب بلد نیستی آرامش جان.
کلافه فقط به بابابزرگ خیره شده که یهو یاسین اومد سمتم و حرف زد
_ ببخشید من باید یه چیزی به آرامش بگم.
بعد از حرفش داخل گوشم صحبت کرد
_ اگه بفهمم به کسی گفتی من اینکارو با تو کردم قبل اینکه بیان سراغم نیام سراغت و بد بلایی سرت میارم فهمیدی.
لرزیدم به خودم که سریع دور شد و الکی گفت
_ من میرم یه چیزی برای دخترعمو بگیرم و بیام.
بعد از حرفش از اتاق زد بیرون که عمو و زنعمو هم بعد از کمی مکث بالاخره رفتن. پدربزرگ رو به من گفت
_ یاسین چی بهت گفت؟؟
با کمی مکث صحبت کردم
_ گفت بعد از اینکه حالم خوب شد بهم بگه کی اینکارو باهام کرده تا پدرشو در بیاره.
بابا بزرگ مشکوک زل زد بهم و صحبت کرد
_ مطمعنی که همچین چیزی رو گفت.؟
با لبخند حرف زدم
_ شک دارین؟؟
شونه ای بالا انداخت و دیگه هیچی نگفت که بلاخره پرستار اومد و داخل سرمم یه مسکن زد منم که خوابم گرفته بود راحت گرفتم خوابیدم. یاسین لخت داشت میومد سمتم و من هرچی عقب تر میرفتم به لبه پرتگاه نزدیک میشدم با التماس گفتم
_ خواهش میکنم دیگه کاری باهام نداشته باش لعنتی ولم کن.
یاسین پوزخندی زد و حرف زد
_ عمرا تازه مزه ات رفته زیر زبونم عمرا ولت کنم.
بعد از حرفش یه قدم دیگه برداشت که سریع یه قدم برداشتم و پام لغزید و پرت شدم پایین جیغی کشیدم و سیخ نشستم سر جام.
در اتاق سریع باز شد و آرزو نگران اومد داخل روبه من حرف زد
_ خوبی آرامش چیشده چرا جیغ میکشی.
دست گذاشتم روی قلبم نمیدونم چرا نمیتونستم درست نفس بکشم آرزو با دیدن حالم هول و ترسیده از اتاق زد بیرون و بعد از چند دقیقه با دکتر و پرستار اومد داخل. سریع بهم دستگاه اکسیژن وصل کردن و با زدن به آمپول درد قلبم خوابید و بیهوش شدم.
💫 آرزو 💫
از پشت پنجره زل زدم به آرامش که زیر دستگاه اکسیژن بود با بیرون اومدن دکتر سریع با ارمین رفتیم سمتش و گفتم
_ دکتر حالش چطوره؟؟
دکتر نگام کرد و حرف زد
_ خوبه یه ذره قلبش مشکل براش ایجاد کرد که حالا بعدا باید ازش نوار قلب بگیریم انگار یه چیز شوکه اش کرده بود که اینجوری حالش بد شده.
گنگ گفتم
_ ولی کسی پیشش نبود که بخواد شوکه بشه.
دکتر ابرویی بالا انداخت و حرف زد
_ میتونه کابوس هم دیده باشه.
آهانی گفتم و.......
❤️