🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌼🍃امروز عصر تو شلوغی مغازه یه مادر و دخترش اومدن تو فروشگاه
یکم دور زدن تو مغازه بعد مادره یه لباس به سلیقه دخترش برداشت و قیمت پرسید
قیمت رو که گفتم، لباس رو برداشت آورد که حساب کنه
تگ لباس رو در آوردم و بسته بندی کردم.
یه کارت بهم داد و کارت رو کشیدم
دیدم زد «عدم موجودی کافی»
طوری که کسی متوجه نشه با صدای آروم به خانومه گفتم «کارتتون موجودیش ضعیفه»
یه کارت دیگه داد گفت اینو ببینین چقدر موجودی داره نصفش از این بکشین، نصفش از اون کارت
اونم موجودی نداشت.
🌼🍃با دستپاچگی گفت کارت یارانه رو ببینین...
«بازم عدم موجودی کافی»
حالا تو این گیرودار دختربچهش داشت با لباسش قر میداد.
روم نمیشد بگم لباس رو بذاره و بره.
مادره به دخترش گفت بذار غروب با بابات میایم میخریم.
دختره که انگار این جمله براش یه دروغ قدیمی بود، شروع کرد به التماس که عیدیهامو بگیر اینو بخر برام.
مادره گفت با عیدیت که «تارا» رو خریدیم(احتمالا منظورش عروسکی چیزی بوده)
🌼🍃همینجوری از دختره اصرار و از مادره انکار...
گفتم خانم اگه میخواین نصف پول لباس رو بیعانه بذارین من اینو براتون میذارم کنار، بعدأ بیاین حساب کنین. تشکر کرد و کارت رو داد.
موجودیش کمتر از یک سوم قیمت لباس بود و بازم نشد که این کارم بکنم.
راستش خیلی دلم سوخت برای اولین بار تو این شغل احساس کردم نمیتونم بیشتر از این راه بیام با مشتری.
🌼🍃دختره با گریه و مادره با وعدههای سرخرمن داشتن از مغازه میرفتن بیرون که دیدم یه پیرمرد با یه تیپ کارمندی دم در اومد سر راهشون و به دختره گفت چرا گریه میکنی؟
همون لحظه یه مشتری دیگه اومد که خریدش رو حساب کنه.
همینجوری که داشتم تگ لباسش رو در میاوردم گوشم با اونا بود.
متوجه شدم پیرمرده جلوی مغازه منتظر کسی وایساده بود و از اینهمه کارتی که خانومه بهم داده بود و نتونسته بود لباس رو بخره فهمیده بود جریان چیه.
🌼🍃اومد لباسی که هنوز رو میز بود رو حساب کرد، یه لباس دیگه هم خودش خوشش اومد سایز دختره رو پیدا کرد و دوباره کارتشو در آورد و به دختره گفت:
قبلی رو مامانت برات خرید، اینم عیدی منه. بعدشم یه دستمال کاغذی برداشت و از مامانش اجازه گرفت و اشکای دخترش رو پاک کرد.
🌼🍃گفت من دم عید تنها نوهم و تنها دخترم رو تو تصادف جادهی فلان از دست دادم. دلم برای گریه و خنده ی نوهم تنگ شده.
از عصر تا حالا ذهنم مشغولشه.
این آدم رسالت پول رو خوب فهمیده بود
@be_soye_aramesh1
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌼🍃امروز عصر تو شلوغی مغازه یه مادر و دخترش اومدن تو فروشگاه
یکم دور زدن تو مغازه بعد مادره یه لباس به سلیقه دخترش برداشت و قیمت پرسید
قیمت رو که گفتم، لباس رو برداشت آورد که حساب کنه
تگ لباس رو در آوردم و بسته بندی کردم.
یه کارت بهم داد و کارت رو کشیدم
دیدم زد «عدم موجودی کافی»
طوری که کسی متوجه نشه با صدای آروم به خانومه گفتم «کارتتون موجودیش ضعیفه»
یه کارت دیگه داد گفت اینو ببینین چقدر موجودی داره نصفش از این بکشین، نصفش از اون کارت
اونم موجودی نداشت.
🌼🍃با دستپاچگی گفت کارت یارانه رو ببینین...
«بازم عدم موجودی کافی»
حالا تو این گیرودار دختربچهش داشت با لباسش قر میداد.
روم نمیشد بگم لباس رو بذاره و بره.
مادره به دخترش گفت بذار غروب با بابات میایم میخریم.
دختره که انگار این جمله براش یه دروغ قدیمی بود، شروع کرد به التماس که عیدیهامو بگیر اینو بخر برام.
مادره گفت با عیدیت که «تارا» رو خریدیم(احتمالا منظورش عروسکی چیزی بوده)
🌼🍃همینجوری از دختره اصرار و از مادره انکار...
گفتم خانم اگه میخواین نصف پول لباس رو بیعانه بذارین من اینو براتون میذارم کنار، بعدأ بیاین حساب کنین. تشکر کرد و کارت رو داد.
موجودیش کمتر از یک سوم قیمت لباس بود و بازم نشد که این کارم بکنم.
راستش خیلی دلم سوخت برای اولین بار تو این شغل احساس کردم نمیتونم بیشتر از این راه بیام با مشتری.
🌼🍃دختره با گریه و مادره با وعدههای سرخرمن داشتن از مغازه میرفتن بیرون که دیدم یه پیرمرد با یه تیپ کارمندی دم در اومد سر راهشون و به دختره گفت چرا گریه میکنی؟
همون لحظه یه مشتری دیگه اومد که خریدش رو حساب کنه.
همینجوری که داشتم تگ لباسش رو در میاوردم گوشم با اونا بود.
متوجه شدم پیرمرده جلوی مغازه منتظر کسی وایساده بود و از اینهمه کارتی که خانومه بهم داده بود و نتونسته بود لباس رو بخره فهمیده بود جریان چیه.
🌼🍃اومد لباسی که هنوز رو میز بود رو حساب کرد، یه لباس دیگه هم خودش خوشش اومد سایز دختره رو پیدا کرد و دوباره کارتشو در آورد و به دختره گفت:
قبلی رو مامانت برات خرید، اینم عیدی منه. بعدشم یه دستمال کاغذی برداشت و از مامانش اجازه گرفت و اشکای دخترش رو پاک کرد.
🌼🍃گفت من دم عید تنها نوهم و تنها دخترم رو تو تصادف جادهی فلان از دست دادم. دلم برای گریه و خنده ی نوهم تنگ شده.
از عصر تا حالا ذهنم مشغولشه.
این آدم رسالت پول رو خوب فهمیده بود
@be_soye_aramesh1
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂