❌#ارباب_متجاوز
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/bama68/33019
#قسمت_247
نگاهی به دو مردی که روی سرم ایستاده بودند انداختم. نوچه های قلدر زندان بودند؛ باورم نمی شد
چیز ی که همیشه در فیلم ها دیده بودم حالا برای خودم پیش بیاید!
ابرویی بالا انداختم:
_چی شده؟یکی از آن ها که کچل بود سرش را به عقب پرت کرد و قهقهه زد. دیگر ی دست به سینه ایستاد و
گفت:
_ خوشگله پسر بلده حرفم بزنه؟
چشم هایم را در حدقه چرخاندم، این ها دیگر از جانم چه می خواستند؟!
مرد کچل یک دفعه اخم کرد و صدایش را پس کله بزرگش انداخت:
_ نشنفتی داشم چی گفت؟
بی حوصله نگاهش کردم و گفت:
_ من شما رو نمی شناسم!
صدای بلندی از پشت سرم گفت:
_ اوهو شاخ پسر چه لفظ قلمم حرف می زنه! جنابعالی دکتر مکتر ی هستی؟
خواستم بلند شوم و فریاد بزنم بله هستم، می توانم از تک تک استخوان هایت اسم ببرم و خردشان
کنم!
اما حیف که نمی توانستم! افرادی که توانسته بودند مرا سه ماه بی نام و نشان و دور از همه نگه دارند
می توانستند همین جا سرم را زیر آب کنند، باید مراقب می بودم.
بلند شدم و گفتم:_ من یادم نیست چی بودم.
مرد کچل دوباره خندید و گفت:
_ مهم نیست چی بودی بچه مهم اینه الان زندونی هستی! راه و رسم زندون و که می دونی؟!
بی احساس به صورتش زل زدم و بی توجه به او عقب گرد کردم که ناگهان حرکت چیز ی را به سمت
صورتم دیدم و صحنه آهسته شد.
بعد از تصادف این طور شده بودم. هر وقت که چیز ی با سرعت و غیر منتظره به سمتم می آمد انگار
همه چیز کند می شد و من می توانستم مسیر دقیق حرکت جسم را پیش بینی کنم.
قبل از اینکه مشتش به صورتم بخورد مهارش کردم و دستش را به پشتش پیچاندم و به لگدی که
پشت زانویش زدم، روی زمین افتاد.
صدای فریاد و حیرت بلند شد.
کسی حرکت نمی کرد و همه با تعجب به این صحنه نگاه می کردند. خودم هم از این واکنش تعجب
کرده بودم، درست شبیه اولین مبارزه ام با آرش!|
صدای عربده ای بلند شد:
_مرتیکه بی همه چیز چه غلطی می کنی؟ تک گیر آوردی؟یک نفر از بین جمعیت به سمتم هجوم آورد اما قبل از اینکه من بخواهم کار ی کنم یک نفر فریاد زد:
_ بتمرگ سر جات!
سرها به سمت صدا چرخید. گردن کشیدم و از بین جمعیت مرد سی و پنج، شش ساله ای را دیدم که
این طرف می آمد. مثل همه زندانی ها، لباس فرم نپوشیده بود و فقط تی شرت سفید و شلوار گرمکن
به پا داشت.
قدم که بر می داشت جمعیت کنار می کشید و راه را برایش باز می کرد. تا به حال ندیده بودم برای
کسی همچین واکنشی نشان بدهند.
روبروی من ایستاد و به من نگاهی انداخت:
_چه خبره معرکه گرفتی؟
ناخودآگاه اخم کردم. هرچقدر هم که به هالو بودن وانمود کنم باز هم یک مرد بودم، مرد ها حرف زور
را نمی پذیرند!
_کار ی نکردم داشت بهم حمله می کرد.
همراهان گرامی رمان ارباب متجاوز ساعت23 گذاشته میشود🌹\
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/bama68/33019
#قسمت_247
نگاهی به دو مردی که روی سرم ایستاده بودند انداختم. نوچه های قلدر زندان بودند؛ باورم نمی شد
چیز ی که همیشه در فیلم ها دیده بودم حالا برای خودم پیش بیاید!
ابرویی بالا انداختم:
_چی شده؟یکی از آن ها که کچل بود سرش را به عقب پرت کرد و قهقهه زد. دیگر ی دست به سینه ایستاد و
گفت:
_ خوشگله پسر بلده حرفم بزنه؟
چشم هایم را در حدقه چرخاندم، این ها دیگر از جانم چه می خواستند؟!
مرد کچل یک دفعه اخم کرد و صدایش را پس کله بزرگش انداخت:
_ نشنفتی داشم چی گفت؟
بی حوصله نگاهش کردم و گفت:
_ من شما رو نمی شناسم!
صدای بلندی از پشت سرم گفت:
_ اوهو شاخ پسر چه لفظ قلمم حرف می زنه! جنابعالی دکتر مکتر ی هستی؟
خواستم بلند شوم و فریاد بزنم بله هستم، می توانم از تک تک استخوان هایت اسم ببرم و خردشان
کنم!
اما حیف که نمی توانستم! افرادی که توانسته بودند مرا سه ماه بی نام و نشان و دور از همه نگه دارند
می توانستند همین جا سرم را زیر آب کنند، باید مراقب می بودم.
بلند شدم و گفتم:_ من یادم نیست چی بودم.
مرد کچل دوباره خندید و گفت:
_ مهم نیست چی بودی بچه مهم اینه الان زندونی هستی! راه و رسم زندون و که می دونی؟!
بی احساس به صورتش زل زدم و بی توجه به او عقب گرد کردم که ناگهان حرکت چیز ی را به سمت
صورتم دیدم و صحنه آهسته شد.
بعد از تصادف این طور شده بودم. هر وقت که چیز ی با سرعت و غیر منتظره به سمتم می آمد انگار
همه چیز کند می شد و من می توانستم مسیر دقیق حرکت جسم را پیش بینی کنم.
قبل از اینکه مشتش به صورتم بخورد مهارش کردم و دستش را به پشتش پیچاندم و به لگدی که
پشت زانویش زدم، روی زمین افتاد.
صدای فریاد و حیرت بلند شد.
کسی حرکت نمی کرد و همه با تعجب به این صحنه نگاه می کردند. خودم هم از این واکنش تعجب
کرده بودم، درست شبیه اولین مبارزه ام با آرش!|
صدای عربده ای بلند شد:
_مرتیکه بی همه چیز چه غلطی می کنی؟ تک گیر آوردی؟یک نفر از بین جمعیت به سمتم هجوم آورد اما قبل از اینکه من بخواهم کار ی کنم یک نفر فریاد زد:
_ بتمرگ سر جات!
سرها به سمت صدا چرخید. گردن کشیدم و از بین جمعیت مرد سی و پنج، شش ساله ای را دیدم که
این طرف می آمد. مثل همه زندانی ها، لباس فرم نپوشیده بود و فقط تی شرت سفید و شلوار گرمکن
به پا داشت.
قدم که بر می داشت جمعیت کنار می کشید و راه را برایش باز می کرد. تا به حال ندیده بودم برای
کسی همچین واکنشی نشان بدهند.
روبروی من ایستاد و به من نگاهی انداخت:
_چه خبره معرکه گرفتی؟
ناخودآگاه اخم کردم. هرچقدر هم که به هالو بودن وانمود کنم باز هم یک مرد بودم، مرد ها حرف زور
را نمی پذیرند!
_کار ی نکردم داشت بهم حمله می کرد.
همراهان گرامی رمان ارباب متجاوز ساعت23 گذاشته میشود🌹\