ادامه خاطرات شیرین برادرم تقبله شهادت
خانه ما به خاطر تلاشی کردن برادرم در خانه نبود اربکی ها دوباره برگشت بر قرار گاه شان برادرم یک مدت طلانی نامعلوم نام گم شد مادر هر لحظه اشک میریخت چونکه
دیگه فرزند کلان نداشت روزی از روز ها در کلاس سری درس بودم یکی از شاگردانم آمد گفت استاد صاحب دیشب بیدر تان در خانه مهمان بود شما را پرسان کرد ولی من باور نکردم چونکه خبر شهید شدنش را شنیده بودیم
من در حال درس را خلاص کردم زودی خانه شاگردم رفتم از مادر شان پرسان کردم گفت بلی دیشب آمده بود اما با سلاح بود همرای یکی از مجاهدان نصف شب را اینجا سفری کردن قریب صبح بود بیرون شدن رفتن باز چشمانم پر از اشک طرف خانه آمدم نزدیک خانه شدم به گوشیم زنگ آمد اما من به ترس لرزه گوشی را اوکی کردم یک صدای آمدم فکر کردم برادرم در کنارم هست
آنقدر خوشحال شدم همرایش کمی صحبت کردم فقط گفت مادرم را بگو به حقم دعا کند من شهید شوم تا او وقت کس نمیفهمید برادرم کجاست در حقیقت مجاهد خیلی کم بود به خانه آمدم مژده بر مادرم دادم مادرم وپدرم هم خیلی خیلی خوشحال شدن چند روز گذشت از میان اربکی های قسم خورده نوکران خارجی ها وطن فروشان بغیرت ها دوباره آمدن به خاطر گرفتن مهمان خانه ما را قرار گاه درست کنند
آنقدر ظالم بودن کسی در مقابل آنها چیزی گفته نمیتوانست پدرم نا چار ماند اینها قرار گاه شان را از مهمان خانه ما گرفتن من رفتم مدرسه با تمام شاگردانم خدافظی کردم دیگه نمیتانم به درس خود ادامه بیتم 58شاکرد 13دانه انقریب دستار بندی بود در حال تکرار میخواندن مجبور شدم ترک مدرسه ترک درس ترک کاشانه کنم چونکه مه دیگه حتا به خانه بوده نمیتونستم سفر کردم در مزار شریف خانه مامایم
ادامه دارد نویسنده
حافظه عایشه صدیقی
خانه ما به خاطر تلاشی کردن برادرم در خانه نبود اربکی ها دوباره برگشت بر قرار گاه شان برادرم یک مدت طلانی نامعلوم نام گم شد مادر هر لحظه اشک میریخت چونکه
دیگه فرزند کلان نداشت روزی از روز ها در کلاس سری درس بودم یکی از شاگردانم آمد گفت استاد صاحب دیشب بیدر تان در خانه مهمان بود شما را پرسان کرد ولی من باور نکردم چونکه خبر شهید شدنش را شنیده بودیم
من در حال درس را خلاص کردم زودی خانه شاگردم رفتم از مادر شان پرسان کردم گفت بلی دیشب آمده بود اما با سلاح بود همرای یکی از مجاهدان نصف شب را اینجا سفری کردن قریب صبح بود بیرون شدن رفتن باز چشمانم پر از اشک طرف خانه آمدم نزدیک خانه شدم به گوشیم زنگ آمد اما من به ترس لرزه گوشی را اوکی کردم یک صدای آمدم فکر کردم برادرم در کنارم هست
آنقدر خوشحال شدم همرایش کمی صحبت کردم فقط گفت مادرم را بگو به حقم دعا کند من شهید شوم تا او وقت کس نمیفهمید برادرم کجاست در حقیقت مجاهد خیلی کم بود به خانه آمدم مژده بر مادرم دادم مادرم وپدرم هم خیلی خیلی خوشحال شدن چند روز گذشت از میان اربکی های قسم خورده نوکران خارجی ها وطن فروشان بغیرت ها دوباره آمدن به خاطر گرفتن مهمان خانه ما را قرار گاه درست کنند
آنقدر ظالم بودن کسی در مقابل آنها چیزی گفته نمیتوانست پدرم نا چار ماند اینها قرار گاه شان را از مهمان خانه ما گرفتن من رفتم مدرسه با تمام شاگردانم خدافظی کردم دیگه نمیتانم به درس خود ادامه بیتم 58شاکرد 13دانه انقریب دستار بندی بود در حال تکرار میخواندن مجبور شدم ترک مدرسه ترک درس ترک کاشانه کنم چونکه مه دیگه حتا به خانه بوده نمیتونستم سفر کردم در مزار شریف خانه مامایم
ادامه دارد نویسنده
حافظه عایشه صدیقی