📖آن شب با همسرش رفته بودند بیرون. آخر شب که به خانه برگشتند، دیدند اسباب و اثاثیهی خانه وسط اتاق روی هم تلنبار شده است. شستشان خبردار شد که دزد آمده.
مرد دزد راه فراری نداشت. از پشت اثاثیه آمد بیرون. سرش را انداخت. قوام سلام گرمی کرد.
دزد شرمگین و بیمناک خواست فرار کند، اما قوام مانعش شد: «حالا که تا اینجا آمدی، صبر کن یک چای با هم بخوریم، بعد برو»
دستش را گرفت و برد داخل اتاق. برایش چای و میوه آورد و حسابی پذیرایی کرد.
«اهل کجایی؟»
«خاک سفید.»
قوام به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه قندان را برداشت و به مرد تعارف کرد گفت:
«این فرش دستیها مال توست. برو باهاشان یک چرخ دستی بخر و میوه بفروش. هر چه هم که از بارت ماند و نخریدند، هر شب بیاور، خودم میخرم.»
🔹 حکایتی از کتاب آقا سید مهدی قوام
📚 (مسیحای شهر، ص ۹۸)
مرد دزد راه فراری نداشت. از پشت اثاثیه آمد بیرون. سرش را انداخت. قوام سلام گرمی کرد.
دزد شرمگین و بیمناک خواست فرار کند، اما قوام مانعش شد: «حالا که تا اینجا آمدی، صبر کن یک چای با هم بخوریم، بعد برو»
دستش را گرفت و برد داخل اتاق. برایش چای و میوه آورد و حسابی پذیرایی کرد.
«اهل کجایی؟»
«خاک سفید.»
قوام به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه قندان را برداشت و به مرد تعارف کرد گفت:
«این فرش دستیها مال توست. برو باهاشان یک چرخ دستی بخر و میوه بفروش. هر چه هم که از بارت ماند و نخریدند، هر شب بیاور، خودم میخرم.»
🔹 حکایتی از کتاب آقا سید مهدی قوام
📚 (مسیحای شهر، ص ۹۸)