Postlar filtri


زندگی کردن توی گذشته‌ای که نمی‌تونی برگردی و درستش کنی، مثل دوییدن توی یه راهرو بی‌انتهاست. یه راهرو که هرچی جلوتر میری، دیوارای پشت سرت بهم نزدیک‌تر می‌شن. انگار داری دست و پا می‌زنی توی یه مرداب، هرچی بیشتر تلاش کنی، بیشتر فرو میری. آدم وقتی هنوز توی تاریکی باشه، ترس خاصی نداره، چون بهش عادت کرده. ولی وقتی یه بار نور رو ببینه، تازه می‌فهمه که اون تاریکی چقدر وحشتناک بوده. تازه می‌فهمه که چقدر عمیق غرق بوده توی یه چیزی که حتی حسش نمی‌کرده.
بعد برمی‌گردی عقب، به خودت نگاه می‌کنی، به کارایی که کردی، به ردّ پاهایی که روی بقیه جا گذاشتی، به خرابه‌هایی که ازت جا مونده. انگار یه فیلمه. یه داستان که به تو ربطی نداره. ولی می‌فهمی که نه، این فیلمِ کس دیگه‌ای نیست. تویی. خود خود تویی. یه زندگی که هرچقدر سعی کنی ازش فرار کنی، یه تیکه‌ش همیشه باهاته. جوری که انگار روی تو حک شده، جوری که انگار توی خونِت حل شده. فرار کنی، پیدات میکنه. قایم بشی، پیدات می‌کنه.
هیچ راهی نیست که برم و تهش به خودم نرسم. هیچ مسیری نیست که گذشته رو ازم جدا کنه. انگار گیر افتادم، یه جایی بین چیزی که بودم و چیزی که می‌خواستم باشم. یه برزخ که نه راحته، نه امیدی توشه، نه حتی آخرش معلومه. بین گناه‌هایی که نه می‌شه انکارشون کرد، نه بخشیده می‌شن، نه حتی تموم می‌شن. هرچقدر تاوان پس بدم، هرچقدر زخم بخورم، باز حس می‌کنم کافی نیست. باز انگار یه چیزی هست که جا مونده، که توی تاریکی چال شده و هر شب، وقتی که ساکت می‌شم، بازم از ته ذهنم نیشم می‌زنه.
تهش؟ تهش هیچ چی. یه صدای سفید، یه همهمه‌ی خفه که انگار می‌خواد همه‌چی رو بپوشونه. یه زنده‌بودن که دیگه حتی به معنی زنده‌بودن نیست، فقط یه عادت شده. یه چیزی که انگار سال‌ها پیش خودت انتخابش کردی، ولی حالا دیگه حتی حوصله‌ی تغییر دادنش رو هم نداری. مثل یه آهنگی که یه زمانی دوستش داشتی، باهاش زندگی کردی، باهاش گریه کردی، ولی انقدر پلی کردی که دیگه هیچ حسی بهش نداری. فقط می‌ذاری پخش بشه، که سکوت نباشه. که نذاره فکر کنی. که مجبور نشی به همه‌ی اون چیزایی که ازشون فرار می‌کنی، دوباره نگاه کنی.
ولی تهش، وقتی همه‌چی ساکت می‌شه، وقتی همه‌ی صداها قطع می‌شن، باز همون گذشته، همون تصویرای تکراری، همون تاریکی از توی ذهنت بیرون می‌زنه. و تو فقط نگاهش می‌کنی. بی‌حس. خسته. مثل آدمی که میخواد بجنگه ولی دیگه زورش نمی‌رسه.




مثل یه خبر مرگم که دادن یا ندادنش قرار نیست اونی که مرده رو زنده کنه.
ولی خب، یه فرقی داره... خبر مرگ یه بار گفته می‌شه و تموم. اما من هر روز، هر لحظه، دوباره و دوباره گفته می‌شم. یه چیزی که تمومی نداره، یه زخمی که هی سر باز می‌کنه، یه صدای خفه که انگار همیشه تو گوش بقیه‌ست، ولی هیچ‌کس بهش گوش نمی‌ده.
مهم نیست، عادیه. آدما عادت می‌کنن، به نبودن، به فراموش کردن، به ندیدن. انگار که هیچ‌وقت نبوده، انگار که از اولشم نباید می‌بوده. بعد از یه مدت، حتی اونایی که یه روز برات گریه کردن، اونایی که گفتن "چرا؟"، "حیف شد"، "لعنتی، این حقش نبود"، هم برمی‌گردن به زندگی‌شون. انگار که نبودی، انگار فقط یه جمله بودی که گفتن و رد شدن.
توام کم‌کم یاد می‌گیری که باید ساکت شی، که حرف زدن فایده نداره، که هیچی تغییر نمی‌کنه. یاد می‌گیری که نبودنتم مثل بودنته؛ بی‌تفاوت، خنثی، مثل یه سایه که رو دیوار افتاده ولی هیچ اثری نداره. و اینجوریه که کم‌کم، خودت هم به نبودنت عادت می‌کنی.
بعد یه روز می‌بینی که دیگه حتی نمی‌جنگی. نه واسه دیده شدن، نه واسه شنیده شدن، نه حتی واسه زنده بودن. فقط نگاه می‌کنی، فقط رد می‌شی. از کنار همه‌چی، از کنار خودت، از کنار اون چیزی که یه روز فکر می‌کردی "زندگی" اسمشه. دیگه فرقی نداره که هستی یا نه، چون حتی خودتم دیگه حسش نمی‌کنی.
عجیب‌تر از همه اینه که همین که تسلیم می‌شی، انگار دنیا هم تسلیم می‌شه. دیگه حتی تلاش نمی‌کنه اذیتت کنه، دیگه چیزی برای از دست دادن نمی‌مونه. نه امید، نه انتظار، نه حتی درد. یه خلأ می‌مونه که حتی درد هم توش راه نداره. یه جور پوچی که نه غمگینه، نه آروم، فقط خالیه.
یه روز بیدار می‌شی و می‌بینی که انگار یه عمر گذشته، ولی تو همون‌جایی هستی که بودی. نه جلو رفتی، نه عقب. فقط بودی، مثل یه سایه، مثل یه خبر کهنه و تکراری که دیگه حتی ارزش گفتن هم نداره.



































20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.