نیلوفرانه | نیلوفر دادور dan repost
◽️غروب، قرآن، دختر موفرفری
غروب است. قشنگترین ساعات هر روز برای من. هندزفری را میگذارم توی گوشم و در محوطهی خوابگاه قدم میزنم.
به سورهی انعام گوش میدهم و با قاری تکرار میکنم. ناگهان چشمم به جدول باریکی میخورد. مسیر جدول مستقیم به سمت غروب خورشید است. خودش است! بهتر از این نمیشود.
دستهایم را باز میکنم و بازیگوشانه روی جدول راه میروم و با قاری تکرار میکنم. خوشحالم. انگار کسی دستهای خوشبختش را روی قلبم کشیده است.
از دور احتمالا دختربچهی بازیگوشی به نظر میرسم که قشنگترین عروسک دنیا را خریده یا خوشمزهترین بستنی دنیا را خورده است.
در دنیای خودم هستم که احساس میکنم کسی دستش را روی شانهام میگذارد. غافلگیر میشوم. تعادلم بهم میخورد و نزدیک است پخش زمین شوم که همان دست به دادم میرسد و نمیگذارد بیفتم.
باتعجب به دختر موفرفری مقابلم نگاه میکنم. دخترک میخندد و میگوید: در کدام دنیا هستی؟
از لحن دوستانه و مهربانش خوشم میآید و متقابلا لبخند میزنم و میگویم: یک دنیای قشنگ!
دختر بیشتر میخندد. به هندزفریم اشاره میکند و میگوید: چی گوش میدی که اینطور سرخوشی؟
میگویم: قرآن!
خندهی دختر روی لبهایش میماسد و باتعجب نگاهم میکند. مردمک چشمهایش گرد میشوند. چند ثانیهای فکر میکند و باتردید میگوید: داری مسخرهام میکنی؟
من که به این برخوردها عادت دارم میگویم: میخوای امتحانش کنی؟
دختر که انگار چیز بدی به او تعارف شده باشد تکانی میخورد و میگوید: نه نه!
لبخند میزنم و میگویم: باشه عزیزم.
به راهم ادامه میدهم. هنوز چند قدمی از او دور نشدهام که پشت سرم میآید و میگوید: باشه!
لبخندم جان میگیرد و دستم را به سمتش دراز میکنم و او را به محوطهی ورزشی آن سمت خوابگاه میبرم. روی یکی از سکوها و به سمت غروب مینشینیم. آسمان کاملا سرخ شده و هیچ خبری از خورشید نیست. پایین سکوها اتوبان است و ماشینها شبیه گلهای از گوسفندها منظم و بیتوقف به سمت جلو میرانند. دختر هیچ حرفی نمیزند.
یکی از هندزفریها را سمتش میگیرم و دوباره سورهی انعام را پلی میکنم.
نمیدانم چقدر میگذرد... دختر موفرفری که حتی نامش را هم نمیدانم آرام و ساکت کنارم نشسته است. به سمتش برمیگردم و به صورتش نگاه میکنم. منظرهی روبرو میخکوبم میکند. صورت دختر خیس اشک است. آرام به سرشانهاش میزنم. نگاهم میکند. در چشمهایش چیز عجیبی میبینم. دختر بغلم میکند.
گریهام میگیرد. دختر میگوید: ممنونم بخاطر این دنیای قشنگ!
دختر میرود. حتی اسم همدیگر را نمیدانیم. غروب تمام شده و همه جا شب است. قلبم از این دنیای قشنگ میلرزد و خاطرهی دختر موفرفری و سورهی انعام برای همیشه در ذهنم بهم گره میخوردند.
نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
غروب است. قشنگترین ساعات هر روز برای من. هندزفری را میگذارم توی گوشم و در محوطهی خوابگاه قدم میزنم.
به سورهی انعام گوش میدهم و با قاری تکرار میکنم. ناگهان چشمم به جدول باریکی میخورد. مسیر جدول مستقیم به سمت غروب خورشید است. خودش است! بهتر از این نمیشود.
دستهایم را باز میکنم و بازیگوشانه روی جدول راه میروم و با قاری تکرار میکنم. خوشحالم. انگار کسی دستهای خوشبختش را روی قلبم کشیده است.
از دور احتمالا دختربچهی بازیگوشی به نظر میرسم که قشنگترین عروسک دنیا را خریده یا خوشمزهترین بستنی دنیا را خورده است.
در دنیای خودم هستم که احساس میکنم کسی دستش را روی شانهام میگذارد. غافلگیر میشوم. تعادلم بهم میخورد و نزدیک است پخش زمین شوم که همان دست به دادم میرسد و نمیگذارد بیفتم.
باتعجب به دختر موفرفری مقابلم نگاه میکنم. دخترک میخندد و میگوید: در کدام دنیا هستی؟
از لحن دوستانه و مهربانش خوشم میآید و متقابلا لبخند میزنم و میگویم: یک دنیای قشنگ!
دختر بیشتر میخندد. به هندزفریم اشاره میکند و میگوید: چی گوش میدی که اینطور سرخوشی؟
میگویم: قرآن!
خندهی دختر روی لبهایش میماسد و باتعجب نگاهم میکند. مردمک چشمهایش گرد میشوند. چند ثانیهای فکر میکند و باتردید میگوید: داری مسخرهام میکنی؟
من که به این برخوردها عادت دارم میگویم: میخوای امتحانش کنی؟
دختر که انگار چیز بدی به او تعارف شده باشد تکانی میخورد و میگوید: نه نه!
لبخند میزنم و میگویم: باشه عزیزم.
به راهم ادامه میدهم. هنوز چند قدمی از او دور نشدهام که پشت سرم میآید و میگوید: باشه!
لبخندم جان میگیرد و دستم را به سمتش دراز میکنم و او را به محوطهی ورزشی آن سمت خوابگاه میبرم. روی یکی از سکوها و به سمت غروب مینشینیم. آسمان کاملا سرخ شده و هیچ خبری از خورشید نیست. پایین سکوها اتوبان است و ماشینها شبیه گلهای از گوسفندها منظم و بیتوقف به سمت جلو میرانند. دختر هیچ حرفی نمیزند.
یکی از هندزفریها را سمتش میگیرم و دوباره سورهی انعام را پلی میکنم.
نمیدانم چقدر میگذرد... دختر موفرفری که حتی نامش را هم نمیدانم آرام و ساکت کنارم نشسته است. به سمتش برمیگردم و به صورتش نگاه میکنم. منظرهی روبرو میخکوبم میکند. صورت دختر خیس اشک است. آرام به سرشانهاش میزنم. نگاهم میکند. در چشمهایش چیز عجیبی میبینم. دختر بغلم میکند.
گریهام میگیرد. دختر میگوید: ممنونم بخاطر این دنیای قشنگ!
دختر میرود. حتی اسم همدیگر را نمیدانیم. غروب تمام شده و همه جا شب است. قلبم از این دنیای قشنگ میلرزد و خاطرهی دختر موفرفری و سورهی انعام برای همیشه در ذهنم بهم گره میخوردند.
نیلوفر دادور
@Niloofardadvar