در حکایت ابراهیم ادهم هست که وقتی به جانش آتش افتاد راهی شکار شد. در شکار بود که آهویی از راه رسید. ابراهیم قصد شکار داشت که آهو به زبان درآمد و گفت من به شکار تو آمدهام و بعد گفت تو را برای همین کار آفریدهاند که میکنی.
انگار درس بزرگی که مرتب از یاد میبریم همین است. اینکه همیشه اتفاقات بزرگ به دست گردنکلفتهای جهان رقم نمیخورد. همیشه درسهای بزرگ از دهان پیرمردان گفته نمیشود. همیشه تحولات عمیق با زرق و برق و های و هوی از راه نمیرسند. بزرگترین درس را گاهی از کودکی میگیریم، گاهی از اتفاق کوچکی، گاهی از آهویی که به شکار ما، به خیال خودمان شکارچیان، آمده است.
انگار درس بزرگی که مرتب از یاد میبریم همین است. اینکه همیشه اتفاقات بزرگ به دست گردنکلفتهای جهان رقم نمیخورد. همیشه درسهای بزرگ از دهان پیرمردان گفته نمیشود. همیشه تحولات عمیق با زرق و برق و های و هوی از راه نمیرسند. بزرگترین درس را گاهی از کودکی میگیریم، گاهی از اتفاق کوچکی، گاهی از آهویی که به شکار ما، به خیال خودمان شکارچیان، آمده است.