جهان یک خبر خوب دارد، یک خبر بد. خبر بد این است که پوچی یواش یواش میآید، به قول ایتالیاییها پیانو پیانو. شبیه تنهایی که آرام آرام دور و برت را خلوت میکند، باحوصله فراوان، به تدریج.
پوچی با پایین کشیدن پرچمهای برافراشته شروع میکند. با کندن تکه تکه هر آنچه یک وقتی به زندگی معنا میداد، با ربودن یکی یکی آدمهایی که به زندگی رنگ میدادند، با بیاعتبار کردن کلمات، کلماتی که که یک روز تمام حقیقت را نمایندگی میکردند.
دوستم دو سه روز پیش حرف خوبی زد، گفت تاریکی وجود ندارد، نبود روشنی است که همه جا را تیره میکند. پوچی هم وجود ندارد. نبودن یک کلمه معتبر، یک آدم رنگی، یک پرچم برافراشته است که جهان را خالی و بیمعنی میکند، پس تاریکی را یک شمع به پایان میرساند، پوچی را یک معنای بزرگ.
خبر خوب ماجرا همین است، اینکه پوچی اگرچه ذره ذره از راه میرسد، اما ناگهان میرود.
پوچی با پایین کشیدن پرچمهای برافراشته شروع میکند. با کندن تکه تکه هر آنچه یک وقتی به زندگی معنا میداد، با ربودن یکی یکی آدمهایی که به زندگی رنگ میدادند، با بیاعتبار کردن کلمات، کلماتی که که یک روز تمام حقیقت را نمایندگی میکردند.
دوستم دو سه روز پیش حرف خوبی زد، گفت تاریکی وجود ندارد، نبود روشنی است که همه جا را تیره میکند. پوچی هم وجود ندارد. نبودن یک کلمه معتبر، یک آدم رنگی، یک پرچم برافراشته است که جهان را خالی و بیمعنی میکند، پس تاریکی را یک شمع به پایان میرساند، پوچی را یک معنای بزرگ.
خبر خوب ماجرا همین است، اینکه پوچی اگرچه ذره ذره از راه میرسد، اما ناگهان میرود.