میخواستم در ۲۶مین سالگرد مهاجرتم چند خط بنویسم به نیت روایت داستان مهاجرت که انگار کاروانی است راه افتاده به جادهای که هم راهزن دارد هم غبار و هم بیراهه و هم در راه مانده و هم به گنج رسیده و هم دنبال سراب دویده و هم از کاروان جدا افتاده و هم به مقصد رسیده و هم پشیمان از آمدن و هم پشیمان از زودتر نیامدن و هم در راه زده و رقصیده و هم اشک ریخته و هم مستی و سرخوشی کرده و هم بامداد خمار از سر گذرانده. خواستم از اینها بنویسم که دیدم تکراری است پس به همین بسنده میکنم که مهاجرت روز و شبهای طولانی دارد و سالهای زودگذری که مثل برق و باد میگذرد، سالهایی که تا چشم به هم بزنید آمده و رفته، چیزی شبیه همان کاروان مهاجرت.