#داستان
#خاطره
تاسبتون ، ظهر بود ، توی حیاط ، آخرای مسیر کنکور له و لورده شده بودم ، خسته از همه چی ، دیگه توانی در من باقی نمونده بود ، صدای کلید انداختن در حیاط اومد و در حیاط کم کم باز شد دیدم بابام در حالی که دستش پر پلاستیک اینا بود با خستگی که از چهره ش معلوم بود ... اومد داخل ...
فکری شدم ... از خودم پرسیدم این انگیزه از کجا میاد ؟! این اراده از کجا میاد ؟
چطور یک آدم هر روز از صبح تا شب ، به مدت ۳۰ سال ، بدون ذره ای بهونه و توقع از کسی ، برای زندگیش تلاش میکنه ، برای ما ، برای خانواده اش ؟
با خودم گفتم : علی ! تو دیگه چه ادمی باشی که نتونی یک ماه تحمل کنی ؟!
در اون لحظه دلیل رسیدن به هدفم محکم تر شد از "برای خودم" به "برای اونا" تبدیل شد ...
روز پدر مبارک ...
#خاطره
تاسبتون ، ظهر بود ، توی حیاط ، آخرای مسیر کنکور له و لورده شده بودم ، خسته از همه چی ، دیگه توانی در من باقی نمونده بود ، صدای کلید انداختن در حیاط اومد و در حیاط کم کم باز شد دیدم بابام در حالی که دستش پر پلاستیک اینا بود با خستگی که از چهره ش معلوم بود ... اومد داخل ...
فکری شدم ... از خودم پرسیدم این انگیزه از کجا میاد ؟! این اراده از کجا میاد ؟
چطور یک آدم هر روز از صبح تا شب ، به مدت ۳۰ سال ، بدون ذره ای بهونه و توقع از کسی ، برای زندگیش تلاش میکنه ، برای ما ، برای خانواده اش ؟
با خودم گفتم : علی ! تو دیگه چه ادمی باشی که نتونی یک ماه تحمل کنی ؟!
در اون لحظه دلیل رسیدن به هدفم محکم تر شد از "برای خودم" به "برای اونا" تبدیل شد ...
روز پدر مبارک ...