Adelleh. Hoseini(آنتیک) dan repost
حامی قدمهایش را بلند برمیدارد. از مقابل نگاه کارکنان با ژست همیشگیاش میگذرد. با یک دست لبهی کتش را کنار زده و دستش را در جیب فرو کرده است. با نگاهی که فقط به رو به روست و اخمهایی که با کمی دقت، جمعبودنشان مشخص است، به سمت نگهبانی میرود. فاصلهاش که با نگهبانی کم میشود کمی چشم باریک میکند. صدای بحث بالا گرفته و صدای کلافهی نگهبان در صدای دختر مقابلش گم شده است. مرد جوانی کنار دختر ایستاده که ظاهراً قصد به آرامش دعوتکردن او را دارد. اعضای هیئت مدیره ظاهراً ترجیح دادهاند بایستند و این قائله را تماشا کنند. شاید برای محکومکردن مدیریت حامی معین ادلهی قانعکنندهتری پیدا کنند.
-اینجا چه خبره؟
این جمله را بلند و در چند متری افراد مقابلش میگوید. سکوت برای لحظهای حکمفرما میشود. وفا برای لحظهای تکان واضحی میخورد و بعد با همان حال و حریصانه نگاهش را به حامی میدهد. چشمانش رنگ خون دارند و مردمکهایش روی صورت حامی ناباورانه میلغزند. رعشه ای از کف پایش جان می گیرد و بالا می آید. خودش است. همان مرد درون فیلم. همان...
حامی با مکث از او و حال دگرگونش نگاه میگیرد و همان نگاه خشک را به تک تک افراد مقابلش میدهد. روی صورت پویا مکث بیشتری میکند و بعد با لحن محکمی نگهبان را مخاطب قرار میدهد:
-فکر میکنم وظایف شما تعریفشدست. این همه بینظمی و سر و صدا مربوط به کدوم بخش از وظایف شماست؟
-جناب دکتر به خدا ....
-وظایف شما چیه؟ اونم تعریفشدست یا شما هر جور بخواید اونو تعریف میکنید؟
چشمان حامی به سمت وفا بر می گردد. صدای وفا پر از نفرت است. حامی نگاهی به سرتاپای او میاندازد. سؤالی و با همان چهرهی سخت نگاهش میکند:
-به جا نیاوردم.
وفا قدمی به جلو برمیدارد و همزمان پسر کناردستش، نام او را با هشدار میخواند:
-وفا
در ذهن حامی، نام دختر هجی میشود. وفا ظاهراً صدای پویا را نمیشنود. یا شاید میشنود و اهمیتی نمیدهد. فاصلهاش را با حامی به یک متر میرساند و کلمات را با انزجار به سمت او پرتاب میکند:
-معرف حضور شما که خیلی هستم. اما اگه تکرار مکررات براتون جذابه، حرفی نیست.
مکثی میکند و بعد ادامه میدهد:
-من وفا رستگارم. دخترِ رضا رستگار. در همین حد بسه یا بازم ادامه بدم؟
دختر رضا رستگار اینجا چه میکند؟ خسته است و این معرکه از حوصلهاش خارج. اینجا بودن این دختر را نمیفهمد. همینطور دلیل این همه طلبکار بودنش را. اما چیزی که واضح است، شخصا آمده تا این بساط را جمع کند:
- از آشناییتون خوشبختم سر کار خانم. اینجا هم ورودی و نگهبانی شرکت منه و این آشوبی که شما به پا کردید نقض قانونهای اینجاست خانم وفا. به نظر من در همین حد توضیح کاملاً بسه.
وفا تا شانهاش است ولی برای بالا نگهداشتن سرش اصرار دارد. انگار مصر است نشان بدهد چیزی از مرد ورزیده و قدبلند مقابلش کم ندارد. انگار برای نشاندادن قدرتش دست و پا میزند. کلمات را در اوج بیزاری به سمت حامی پرت میکند:
-قانون؟ پس میشناسینش؟
حامی این دختر را نمیفهمد. قصد خواندنش را هم ندارد. بیحوصله سری تکان میدهد:
-خانوم محترم معرکتو جمع میکنی یا این مسئولیت رو حراست اینجا به عهده بگیره؟
وفا عصبی میخندد:
- تو فکر جمعکردن این معرکه هستید؟ من فکر میکردم فقط بلدید بلوا به پا کنید، بدبختی درست کنید و بعد شیک و لاکچری برید پشت میز مدیریتتون پا روی پا بندازید جناب دکتر.
پویا خودش را به وفا میرساند. بازوی وفا را در دست میگیرد. کلافه و با خواهش میگوید:
-وفا بهت گفتم این راهش نیست.
حامی چشم باریک میکند. فکرش درگیر معمای رو به رویش است و اعصابش از خستگی ساعتی قبل و نفهمیدن اتفاقات الان متشنج. تمام تلاشش را برای مسلطبودن به اعصابش به کار میبرد. باید تمامش کند. به سمت نگهبان سر میچرخاند و او را با جدیت مخاطب قرار میدهد:
-خانم ظاهراً حالشون خوب نیست. ایشون و همراهشون رو تا دم در مشایعت کنید. تا حد ممکن محترمانه.
نگهبان "چشمی" میگوید اما قبل از اینکه بتواند اقدامی انجام دهد وفا با حرص بازویش را از دست پویا در میآورد. فاصلهی یک متریشان را به نصف میرساند و صدایش را بالا میبرد:
-شما رو کی تا دم در ورودی برج ما همراهی کرد؟ با حمایت کدوم قانون اون دعوای صوری رو راه انداختید و خودتون رو رسوندید تا آپارتمان ما؟
حامی جا میخورد. واضح و علنی. آنقدر که تمام افراد حاضر آن را درک میکنند. برای یک لحظه، فکش از فشار دندانهایش زاویه میگیرد و بعد کلمات را شمرده و محکم ادا میکند:
-اینجا چه خبره؟
این جمله را بلند و در چند متری افراد مقابلش میگوید. سکوت برای لحظهای حکمفرما میشود. وفا برای لحظهای تکان واضحی میخورد و بعد با همان حال و حریصانه نگاهش را به حامی میدهد. چشمانش رنگ خون دارند و مردمکهایش روی صورت حامی ناباورانه میلغزند. رعشه ای از کف پایش جان می گیرد و بالا می آید. خودش است. همان مرد درون فیلم. همان...
حامی با مکث از او و حال دگرگونش نگاه میگیرد و همان نگاه خشک را به تک تک افراد مقابلش میدهد. روی صورت پویا مکث بیشتری میکند و بعد با لحن محکمی نگهبان را مخاطب قرار میدهد:
-فکر میکنم وظایف شما تعریفشدست. این همه بینظمی و سر و صدا مربوط به کدوم بخش از وظایف شماست؟
-جناب دکتر به خدا ....
-وظایف شما چیه؟ اونم تعریفشدست یا شما هر جور بخواید اونو تعریف میکنید؟
چشمان حامی به سمت وفا بر می گردد. صدای وفا پر از نفرت است. حامی نگاهی به سرتاپای او میاندازد. سؤالی و با همان چهرهی سخت نگاهش میکند:
-به جا نیاوردم.
وفا قدمی به جلو برمیدارد و همزمان پسر کناردستش، نام او را با هشدار میخواند:
-وفا
در ذهن حامی، نام دختر هجی میشود. وفا ظاهراً صدای پویا را نمیشنود. یا شاید میشنود و اهمیتی نمیدهد. فاصلهاش را با حامی به یک متر میرساند و کلمات را با انزجار به سمت او پرتاب میکند:
-معرف حضور شما که خیلی هستم. اما اگه تکرار مکررات براتون جذابه، حرفی نیست.
مکثی میکند و بعد ادامه میدهد:
-من وفا رستگارم. دخترِ رضا رستگار. در همین حد بسه یا بازم ادامه بدم؟
دختر رضا رستگار اینجا چه میکند؟ خسته است و این معرکه از حوصلهاش خارج. اینجا بودن این دختر را نمیفهمد. همینطور دلیل این همه طلبکار بودنش را. اما چیزی که واضح است، شخصا آمده تا این بساط را جمع کند:
- از آشناییتون خوشبختم سر کار خانم. اینجا هم ورودی و نگهبانی شرکت منه و این آشوبی که شما به پا کردید نقض قانونهای اینجاست خانم وفا. به نظر من در همین حد توضیح کاملاً بسه.
وفا تا شانهاش است ولی برای بالا نگهداشتن سرش اصرار دارد. انگار مصر است نشان بدهد چیزی از مرد ورزیده و قدبلند مقابلش کم ندارد. انگار برای نشاندادن قدرتش دست و پا میزند. کلمات را در اوج بیزاری به سمت حامی پرت میکند:
-قانون؟ پس میشناسینش؟
حامی این دختر را نمیفهمد. قصد خواندنش را هم ندارد. بیحوصله سری تکان میدهد:
-خانوم محترم معرکتو جمع میکنی یا این مسئولیت رو حراست اینجا به عهده بگیره؟
وفا عصبی میخندد:
- تو فکر جمعکردن این معرکه هستید؟ من فکر میکردم فقط بلدید بلوا به پا کنید، بدبختی درست کنید و بعد شیک و لاکچری برید پشت میز مدیریتتون پا روی پا بندازید جناب دکتر.
پویا خودش را به وفا میرساند. بازوی وفا را در دست میگیرد. کلافه و با خواهش میگوید:
-وفا بهت گفتم این راهش نیست.
حامی چشم باریک میکند. فکرش درگیر معمای رو به رویش است و اعصابش از خستگی ساعتی قبل و نفهمیدن اتفاقات الان متشنج. تمام تلاشش را برای مسلطبودن به اعصابش به کار میبرد. باید تمامش کند. به سمت نگهبان سر میچرخاند و او را با جدیت مخاطب قرار میدهد:
-خانم ظاهراً حالشون خوب نیست. ایشون و همراهشون رو تا دم در مشایعت کنید. تا حد ممکن محترمانه.
نگهبان "چشمی" میگوید اما قبل از اینکه بتواند اقدامی انجام دهد وفا با حرص بازویش را از دست پویا در میآورد. فاصلهی یک متریشان را به نصف میرساند و صدایش را بالا میبرد:
-شما رو کی تا دم در ورودی برج ما همراهی کرد؟ با حمایت کدوم قانون اون دعوای صوری رو راه انداختید و خودتون رو رسوندید تا آپارتمان ما؟
حامی جا میخورد. واضح و علنی. آنقدر که تمام افراد حاضر آن را درک میکنند. برای یک لحظه، فکش از فشار دندانهایش زاویه میگیرد و بعد کلمات را شمرده و محکم ادا میکند: