یکی هم بود که بغلش، روز اول بهار بود!
حرف که میزد، اون لحن صمیمیش، خونی که کورمال کورمال توی رگام جریان داشت رو بهجوش میآورد، وقتایی که سرش رو روی سینهام میزاشت و آروم میگرفت حس میشد از کار افتادن ساعتا و توقف زمان.
ولی یه شب رفت، اونقدر آروم و بیصدا که حتی متوجه شکستنِچینی قلبم نشد.
شنیده بودم که وقتی آخرین کسی که تورو میشناسه بمیره، فراموش میشی ولی فکر کنم من زودتر مُردم!
درست زمانی که رفتن تمام امید و آرزوهام رو با هر قدمش دیدم.
حرف که میزد، اون لحن صمیمیش، خونی که کورمال کورمال توی رگام جریان داشت رو بهجوش میآورد، وقتایی که سرش رو روی سینهام میزاشت و آروم میگرفت حس میشد از کار افتادن ساعتا و توقف زمان.
ولی یه شب رفت، اونقدر آروم و بیصدا که حتی متوجه شکستنِچینی قلبم نشد.
شنیده بودم که وقتی آخرین کسی که تورو میشناسه بمیره، فراموش میشی ولی فکر کنم من زودتر مُردم!
درست زمانی که رفتن تمام امید و آرزوهام رو با هر قدمش دیدم.