.
🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷
🦢🪷🦢🪷🦢
🪷🦢🪷
🦢
🪷 #آمیـــــن 🪷
#پارت_626
صورتش سرخ شد و با چشم های گشاد محکم بالشت رو به طرفم پرت کرد.
- دروغگو! من همچین حرفی نمیزنم.
با کف دست روی پام کوبیدم.
- ای کاش صدات رو ضبط میکردم.
- خفه شو!
قبل ترا از حرص خوردنش لذت میبردم، اما حالا حتی نمیخواستم اینطوری صورتش به خاطرم سرخ بشه.
- حالا... حالا چیز دیگه ای که نگفتم؟
لبخندی به لحن خجل و مرددش زدم.
- نه فقط هذیون های نامفهوم میگفتی!
جدی خوبی دیگه؟ بی حال نیستی؟ جاییت درد نمیکنه؟
کلافه گفت:
- نه! چند بار میپرسی آخه؟
دستی به موهام کشیدم. جلو رفتم و دستم رو روی شونش گذاشتم.
- نمیخواد امروز بیای شرکت! بمون خونه!
میگم دکتر هم بیاد معاینه ات کنه.
به بچه ها هم میگم یه سوپی چیزی برات درست کنن.
اخم کرد.
- حالم خوبه کبریا! چرا نمیفهمی؟
انگشت شستم رو به ابروهای گره خورده اش کشیدم تا اخمش باز بشه.
- اخم نکن اینطوری. نیم ساعت دیگه...
دوباره تب و لرز میکنی و بدن درد میگیری.
سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
- مثلا میخواستم تو کارهای شرکت بیشتر بهت کمک کنم.
تو خودت بیست و چهار ساعت مشغولی.
میخواستم یه باری از رو دوشت بردارم.
اما بازم مجبوری تنهایی...
حرفش رو ادامه نداد که با خنده گفتم:
- سعی نکن خودت رو کامل کنار بکشی!
از فرصت سوء استفاده نکن. حواسم بهت هست.
فقط امروز و فردا رو وقت داری بخوابی...
بعد باید زود برگردی که کلی برنامه دارم.
بالاخره نگاهم کرد و با چهره باز لبخندی زد. با به یاد آوردن این چند مدت گفتم:
- نگران این دو سه روز هم نباش! آبان هست.
به طرز عجیبی این مدت خیلی کمک حالمه.
قبلا هم کمکم میکرد اما تو حاشیه!
الان کارام خیلی سبک تر شده.
ابرو بالا انداخت و متعجب پرسید:
- جدی میگی؟
سری تکون دادم.
- آره خب! یعنی...
یکم به گذشته ای نه چندان دور فکر کردم. گذشته ای قبل از اومدن آمین.
- قبلا هم کمکم میکرد. گفتم که کارهای حاشیه ای رو زیاد انجام میداد.
هر موقع میخواست یه کمک اساسی بهم بکنه،
خودم جلوش رو میگرفتم. فکر و ایده های خوبی هم داشت.
اما نمیذاشتم و اجازه نمیدادم کمک دستم باشه.
نمیدونم تو این تنهایی کوفتی چی بود...
که همیشه خودم رو به طرفش سوق دادم.
آروم خندید و گفت:
- ولی حالا احساس نیاز داری نه؟
حس میکنی وجود دیگران تو زندگیت لازمه؟
دست به سینه شدم و صادقانه گفتم:
- نخیر! من به جز تو به هیچکسی نیاز ندارم!
- پس چی؟
دستی به ته ریشم کشیدم. کمی فکر کردم.
- فقط با بودن بقیه احساس میکنم کار ها راحت تر پیش میره.
زندگی بهتر میگذره! انگار راه بدونه فراز و نشیبه.
صاف و بدونه پیچ و خم.
ساعت های زندگی به جای اینکه کدر و سیاه باشه...
رنگارنگه. هر ساعت، هر دقیقه و هر لحظه یه رنگه.
چون زندگی هر کس یه رنگی برای خودش داره.
حالا که چشمم باز شده و میتونم بقیه رو ببینم...
نمیتونستم کلمات رو برای ادامه جمله ام پیدا کنم. آمین دوباره آروم به حرفام خندید و به جای من ادامه داد:
- حالا که رنگارنگه، قشنگ تره مگه نه؟
وقتی قاطی رنگ های بقیه بشی، خودت هم به جای سیاهی...
یه رنگی میگیری. زندگی تو هم قشنگ تر میشه.
راست میگفت! حالا حس میکردم زندگیم یه رنگی داره.
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇
https://t.me/banoyeemroz
🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷
🦢🪷🦢🪷🦢
🪷🦢🪷
🦢
🪷 #آمیـــــن 🪷
#پارت_626
صورتش سرخ شد و با چشم های گشاد محکم بالشت رو به طرفم پرت کرد.
- دروغگو! من همچین حرفی نمیزنم.
با کف دست روی پام کوبیدم.
- ای کاش صدات رو ضبط میکردم.
- خفه شو!
قبل ترا از حرص خوردنش لذت میبردم، اما حالا حتی نمیخواستم اینطوری صورتش به خاطرم سرخ بشه.
- حالا... حالا چیز دیگه ای که نگفتم؟
لبخندی به لحن خجل و مرددش زدم.
- نه فقط هذیون های نامفهوم میگفتی!
جدی خوبی دیگه؟ بی حال نیستی؟ جاییت درد نمیکنه؟
کلافه گفت:
- نه! چند بار میپرسی آخه؟
دستی به موهام کشیدم. جلو رفتم و دستم رو روی شونش گذاشتم.
- نمیخواد امروز بیای شرکت! بمون خونه!
میگم دکتر هم بیاد معاینه ات کنه.
به بچه ها هم میگم یه سوپی چیزی برات درست کنن.
اخم کرد.
- حالم خوبه کبریا! چرا نمیفهمی؟
انگشت شستم رو به ابروهای گره خورده اش کشیدم تا اخمش باز بشه.
- اخم نکن اینطوری. نیم ساعت دیگه...
دوباره تب و لرز میکنی و بدن درد میگیری.
سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
- مثلا میخواستم تو کارهای شرکت بیشتر بهت کمک کنم.
تو خودت بیست و چهار ساعت مشغولی.
میخواستم یه باری از رو دوشت بردارم.
اما بازم مجبوری تنهایی...
حرفش رو ادامه نداد که با خنده گفتم:
- سعی نکن خودت رو کامل کنار بکشی!
از فرصت سوء استفاده نکن. حواسم بهت هست.
فقط امروز و فردا رو وقت داری بخوابی...
بعد باید زود برگردی که کلی برنامه دارم.
بالاخره نگاهم کرد و با چهره باز لبخندی زد. با به یاد آوردن این چند مدت گفتم:
- نگران این دو سه روز هم نباش! آبان هست.
به طرز عجیبی این مدت خیلی کمک حالمه.
قبلا هم کمکم میکرد اما تو حاشیه!
الان کارام خیلی سبک تر شده.
ابرو بالا انداخت و متعجب پرسید:
- جدی میگی؟
سری تکون دادم.
- آره خب! یعنی...
یکم به گذشته ای نه چندان دور فکر کردم. گذشته ای قبل از اومدن آمین.
- قبلا هم کمکم میکرد. گفتم که کارهای حاشیه ای رو زیاد انجام میداد.
هر موقع میخواست یه کمک اساسی بهم بکنه،
خودم جلوش رو میگرفتم. فکر و ایده های خوبی هم داشت.
اما نمیذاشتم و اجازه نمیدادم کمک دستم باشه.
نمیدونم تو این تنهایی کوفتی چی بود...
که همیشه خودم رو به طرفش سوق دادم.
آروم خندید و گفت:
- ولی حالا احساس نیاز داری نه؟
حس میکنی وجود دیگران تو زندگیت لازمه؟
دست به سینه شدم و صادقانه گفتم:
- نخیر! من به جز تو به هیچکسی نیاز ندارم!
- پس چی؟
دستی به ته ریشم کشیدم. کمی فکر کردم.
- فقط با بودن بقیه احساس میکنم کار ها راحت تر پیش میره.
زندگی بهتر میگذره! انگار راه بدونه فراز و نشیبه.
صاف و بدونه پیچ و خم.
ساعت های زندگی به جای اینکه کدر و سیاه باشه...
رنگارنگه. هر ساعت، هر دقیقه و هر لحظه یه رنگه.
چون زندگی هر کس یه رنگی برای خودش داره.
حالا که چشمم باز شده و میتونم بقیه رو ببینم...
نمیتونستم کلمات رو برای ادامه جمله ام پیدا کنم. آمین دوباره آروم به حرفام خندید و به جای من ادامه داد:
- حالا که رنگارنگه، قشنگ تره مگه نه؟
وقتی قاطی رنگ های بقیه بشی، خودت هم به جای سیاهی...
یه رنگی میگیری. زندگی تو هم قشنگ تر میشه.
راست میگفت! حالا حس میکردم زندگیم یه رنگی داره.
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇
https://t.me/banoyeemroz