.
🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷
🦢🪷🦢🪷🦢
🪷🦢🪷
🦢
🪷 #آمیـــــن 🪷
#پارت_621
دست خودم نبود. تو دلم عروسی به پا شده بود. حال کردم وقتی چهره داغون و نا امیدش رو دیدم. عشق کردم. دلم خنک شد.
حالا می فهمید گرفتن عزیزترینش اونم با زور چه دردی داره
گرچه من نخواستم از نازگل استفاده کنم. هیچوقت نخواستم. استفاده من از نازگل فقط در حد یه اسم بود. اما خودش با پای خودش اومد.
حالا که از دست پدر نمونه فراری شده بود، باید کم کم حقیقت رو بهش توضیح میدادم. برای خودم یکم سنگین میشد.
یا باید خون بالا میاوردم و براش تعریف میکردم یا باید از آمین میخواستم که گفته های منو مثل دستگاه ضبط صوت براش تکرار کنه.
نمیتونستم دوباره از دستش بدم. اونم درست زمانی که گلی از سرزمین مرگ، اونو دستم امانت سپرده بود.
ممکن بود به خاطر روحیه لطیفش دلش برای بابای خوب و مهربونش بسوزه و بخواد برگرده. باید قبل از سست شدن قدم هاش کار رو تموم میکردم.
اگه نازگل پیش من بمونه، کیوان حاضره بدون هیچ توافقی دوباره سهام رو به ما بفروشه. شاید هم صدقه سری دخترکش کل سهام رو بهمون ببخشه.
- ممنونم ازت!
با صدای آبان، پلکی زدم و گردنم رو به طرفش کج کردم. اخم ریزی کردم و پرسیدم:
- بابت چی؟
- اینکه طرف مایی.
لبخند محبت آمیزی روی لباش بود. لبخندی که صادقانه بودن قدردانیش رو اثبات میکرد. با چشم دنبال ماشینم گشتم.
- من همیشه طرف شما ها بودم.
اما شماها همیشه فکر کردید من جاسوس دو طرفه ام.
سر جاش ایستاد و گله کرد:
- من؟ هر کسی هم که این فکر رو بکنه من این فکر رو نکردم.
میدونستم داری برا زمین زدن کیوان همه کار میکنی.
سوار ماشین شدیم که گفتم:
- میدونم. من تو این سال ها با تو چند کلام بیشتر از بقیه صحبت کردم.
میدونم تو حداقل از همون اول نیت من رو میدونستی، انگیزه مهم نیست...
اما هدف من رو میدونستی. ولی بقیه فقط وایستادن و از دور نگاه کردن.
نگاه کردن و آسمون ریسمون بهم دوختن. برای خودشون تعیین و تکلیف کردن.
هرچی تو ذهنشون میومد رو میگفتن. مثل آب خوردن قضاوتم کردن.
پوزخند زدم و همزمان که راه میوفتادم ادامه دادم:
- انقدر به مضخرفاتشون بیشتر از واقعیت ایمان داشتن که شخصیت من...
براشون شد همون کبریایی که تو ذهنشون بود. تصورشون از من...
به اندازه قضاوت ها و تفکراتشون زشت بود. زشت و دروغ و غیر واقعی!
به رو به رو زل زدم که آبان آروم گفت:
- به جای همشون از تو معذرت میخوام.
- نکن! تو نسبت به بقیه خیلی بهتر بودی.
- نبودم که آخر تفکراتشون به حقیقت تبدیل شد.
تفکراتشون به حقیقت تبدیل شد! عجب جمله ای! آخ که چقدر حق گفتی آبان.
من انقدر غرق ذهنیت دیگران شدم، که آخر شخصیت حقیقیم رو خفه کردم. شدم همون کبریایی که تو ذهن همه بود.
من هویتم رو، احساساتم رو، افکار و رفتارم رو به قضاوت دیگران باختم. چشم که باز کردم دیدم همون ذره ای "من" هم که از میون اون همه فاجعه...
تونسته بود خودش رو نجات بده، نیست و نابود شده. خودم دست از دست و پا زدن و تلاش برای نجات کشیدم.
رها شدم تو دریای خون گذشته کثیفم و ذهنیت مریض بقیه. تا بالاخره یکی پیدا شد که منو بیرون بکشه. یکی پیدا شد نفس رو به سینه ام برگردونه.
- اگه همونطور که تو مراقب من بودی مراقبت میبودم...
- غریق نجات بودن کار هر کسی نیست آبان!
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇
https://t.me/banoyeemroz
🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷
🦢🪷🦢🪷🦢
🪷🦢🪷
🦢
🪷 #آمیـــــن 🪷
#پارت_621
دست خودم نبود. تو دلم عروسی به پا شده بود. حال کردم وقتی چهره داغون و نا امیدش رو دیدم. عشق کردم. دلم خنک شد.
حالا می فهمید گرفتن عزیزترینش اونم با زور چه دردی داره
گرچه من نخواستم از نازگل استفاده کنم. هیچوقت نخواستم. استفاده من از نازگل فقط در حد یه اسم بود. اما خودش با پای خودش اومد.
حالا که از دست پدر نمونه فراری شده بود، باید کم کم حقیقت رو بهش توضیح میدادم. برای خودم یکم سنگین میشد.
یا باید خون بالا میاوردم و براش تعریف میکردم یا باید از آمین میخواستم که گفته های منو مثل دستگاه ضبط صوت براش تکرار کنه.
نمیتونستم دوباره از دستش بدم. اونم درست زمانی که گلی از سرزمین مرگ، اونو دستم امانت سپرده بود.
ممکن بود به خاطر روحیه لطیفش دلش برای بابای خوب و مهربونش بسوزه و بخواد برگرده. باید قبل از سست شدن قدم هاش کار رو تموم میکردم.
اگه نازگل پیش من بمونه، کیوان حاضره بدون هیچ توافقی دوباره سهام رو به ما بفروشه. شاید هم صدقه سری دخترکش کل سهام رو بهمون ببخشه.
- ممنونم ازت!
با صدای آبان، پلکی زدم و گردنم رو به طرفش کج کردم. اخم ریزی کردم و پرسیدم:
- بابت چی؟
- اینکه طرف مایی.
لبخند محبت آمیزی روی لباش بود. لبخندی که صادقانه بودن قدردانیش رو اثبات میکرد. با چشم دنبال ماشینم گشتم.
- من همیشه طرف شما ها بودم.
اما شماها همیشه فکر کردید من جاسوس دو طرفه ام.
سر جاش ایستاد و گله کرد:
- من؟ هر کسی هم که این فکر رو بکنه من این فکر رو نکردم.
میدونستم داری برا زمین زدن کیوان همه کار میکنی.
سوار ماشین شدیم که گفتم:
- میدونم. من تو این سال ها با تو چند کلام بیشتر از بقیه صحبت کردم.
میدونم تو حداقل از همون اول نیت من رو میدونستی، انگیزه مهم نیست...
اما هدف من رو میدونستی. ولی بقیه فقط وایستادن و از دور نگاه کردن.
نگاه کردن و آسمون ریسمون بهم دوختن. برای خودشون تعیین و تکلیف کردن.
هرچی تو ذهنشون میومد رو میگفتن. مثل آب خوردن قضاوتم کردن.
پوزخند زدم و همزمان که راه میوفتادم ادامه دادم:
- انقدر به مضخرفاتشون بیشتر از واقعیت ایمان داشتن که شخصیت من...
براشون شد همون کبریایی که تو ذهنشون بود. تصورشون از من...
به اندازه قضاوت ها و تفکراتشون زشت بود. زشت و دروغ و غیر واقعی!
به رو به رو زل زدم که آبان آروم گفت:
- به جای همشون از تو معذرت میخوام.
- نکن! تو نسبت به بقیه خیلی بهتر بودی.
- نبودم که آخر تفکراتشون به حقیقت تبدیل شد.
تفکراتشون به حقیقت تبدیل شد! عجب جمله ای! آخ که چقدر حق گفتی آبان.
من انقدر غرق ذهنیت دیگران شدم، که آخر شخصیت حقیقیم رو خفه کردم. شدم همون کبریایی که تو ذهن همه بود.
من هویتم رو، احساساتم رو، افکار و رفتارم رو به قضاوت دیگران باختم. چشم که باز کردم دیدم همون ذره ای "من" هم که از میون اون همه فاجعه...
تونسته بود خودش رو نجات بده، نیست و نابود شده. خودم دست از دست و پا زدن و تلاش برای نجات کشیدم.
رها شدم تو دریای خون گذشته کثیفم و ذهنیت مریض بقیه. تا بالاخره یکی پیدا شد که منو بیرون بکشه. یکی پیدا شد نفس رو به سینه ام برگردونه.
- اگه همونطور که تو مراقب من بودی مراقبت میبودم...
- غریق نجات بودن کار هر کسی نیست آبان!
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇
https://t.me/banoyeemroz