.
🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷
🦢🪷🦢🪷🦢
🪷🦢🪷
🦢
🪷 #آمیـــــن 🪷
#پارت_615
به لب و چشم و گونه هام بوسه های کوتاه زد و گفت:
- حالا مهم نیست که پسر کیوان بودم،
من میخوام عاشق تو باشم!
نه عشقی مثل اونی که تو قلب کیوان بود.
من عشقی رو که از مادرم یاد گرفتم و به ارث بردم...
به قلبت هدیه میکنم.
با حیرت به لباش نگاه میکردم و تمرکزم روی کلماتی بود که از دهنش خارج میشد.
بعد از تحلیل حرفش، لبخندی زدم که باعث شد اشک هام روی گونه هام بریزه. با انگشت شستش اشکم رو پاک کرد که گفتم:
- منم... منم میخوام عاشقت باشم.
نه مثل نگار بی وفا و نامردانه.
میخوام دختر کسرا باشم.
مثل بابام که علیرغم همه چیز پای نگار موند...
حتی اگه کل دنیا جلوم صف بکشه،
میخوام بازم کنار تو بمونم!
با چشم هایی ملتمس گفت:
- قول میدی؟ حتی اگه دوباره ناراحتت کردم؟
اگه از دستم در رفت و اشکت رو در آوردم...
ترکم نکنی و منو ببخشی؟
لبخندم رو جمع کردم.
- فقط به یه شرط!
اخمی سوالی روی صورتش اومد و پرسید:
- چه شرطی؟
حالا نوبت من بود. سرم رو جلو بردم و لبم رو به لبش چسبوندم. بعد از این همه دوری بوسه های کوتاه جواب عطش دلم رو نمیداد.
اونم از حیرت خارج شد و همراهیم کرد. عمیق و طولانی لبام رو به بازی گرفت. نفس که کم اومد، سرم رو یکم عقب کشیدم.
صورت هامون خیلی به هم نزدیک بود طوری که بینی هامون به هم برخورد میکرد و نفس های هردومون تو صورت همدیگه منعکس میشد.
آروم و زمزمه وار لب زدم:
- به شرط اینکه خودت با دستای خودت اشکام رو پاک کنی!
با صدا تک خنده ای زد و گفت:
- به روی چشم!
تا خواست دوباره به طرف لبام هجوم بیاره، صدای تلفنش بلند شد. چون خیلی رخ تو رخ بودیم راحت و واضح میتونستم تغییر حالش رو ببینم.
لبخندش محو شد و اخماش رفت تو هم. فکش قفل شد و دندوناش رو به هم چسبوند. چون حس خودمم پریده بود کلافه شدم...
اما نمیتونستم به چهره ضد حال خورده کبریا نخندم. عصبی شد واسه همین جلوی خنده خودم رو گرفتم.
کلافه گوشی رو از جیبش در آورد و وقتی به صفحه نگاه کرد، از بین دندون های چفت شده غرید:
- چرا این مرتیکه تازگی انقدر موی دماغ شده؟
چرا یه آدم باید انقدر وقت نشناس و نفهم باشه؟
بی پدر رو انگار کوک کردن سر لحظه حساس...
بپره وسط تر بزنه تو حال من!
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. خیلی شاکی بود اما قهقهای زدم و گفتم:
- حالا کیه این بدبخت؟
چشم غره ای بهم رفت و تلفن رو جواب داد:
- زرتو بزن آبان!
دوباره منفجر شدم از خنده. راست میگفت بیچاره! آبان تازگی ها همش بد موقع میومد.
یا تو دفتر سر و کلهاش پیدا میشد، یا وسط عملیات زنگ میزد یا خودش سر میرسید.
- خب؟ چیزی نگفت؟
با صدای جدی کبریا خنده ام رو جمع کردم و گوش سپردم به حرفش. انگار موضوع جدی شده بود. سرش رو تکون داد و گفت:
- خوبه! بهش بگو تو راه مونده یا تصادف کرده!
نگو اومدم خونه. بفهمه همه باهم اینجاییم...
بو میبره که یه خبرایی هست.
کی رو میگفت؟ منظورش کیوان بود؟ از چی بو ببره؟ انگار آبان هم پشت خط سوال من رو پرسید که کبریا جواب داد:
- تو فقط کارت رو بکن.
چیزایی که بهت گفتم رو بهش بگو تا من بیام.
بعدا همه چیزو برات توضیح میدم.
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇
https://t.me/+O6qbeHeC99NZeJE
🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷
🦢🪷🦢🪷🦢
🪷🦢🪷
🦢
🪷 #آمیـــــن 🪷
#پارت_615
به لب و چشم و گونه هام بوسه های کوتاه زد و گفت:
- حالا مهم نیست که پسر کیوان بودم،
من میخوام عاشق تو باشم!
نه عشقی مثل اونی که تو قلب کیوان بود.
من عشقی رو که از مادرم یاد گرفتم و به ارث بردم...
به قلبت هدیه میکنم.
با حیرت به لباش نگاه میکردم و تمرکزم روی کلماتی بود که از دهنش خارج میشد.
بعد از تحلیل حرفش، لبخندی زدم که باعث شد اشک هام روی گونه هام بریزه. با انگشت شستش اشکم رو پاک کرد که گفتم:
- منم... منم میخوام عاشقت باشم.
نه مثل نگار بی وفا و نامردانه.
میخوام دختر کسرا باشم.
مثل بابام که علیرغم همه چیز پای نگار موند...
حتی اگه کل دنیا جلوم صف بکشه،
میخوام بازم کنار تو بمونم!
با چشم هایی ملتمس گفت:
- قول میدی؟ حتی اگه دوباره ناراحتت کردم؟
اگه از دستم در رفت و اشکت رو در آوردم...
ترکم نکنی و منو ببخشی؟
لبخندم رو جمع کردم.
- فقط به یه شرط!
اخمی سوالی روی صورتش اومد و پرسید:
- چه شرطی؟
حالا نوبت من بود. سرم رو جلو بردم و لبم رو به لبش چسبوندم. بعد از این همه دوری بوسه های کوتاه جواب عطش دلم رو نمیداد.
اونم از حیرت خارج شد و همراهیم کرد. عمیق و طولانی لبام رو به بازی گرفت. نفس که کم اومد، سرم رو یکم عقب کشیدم.
صورت هامون خیلی به هم نزدیک بود طوری که بینی هامون به هم برخورد میکرد و نفس های هردومون تو صورت همدیگه منعکس میشد.
آروم و زمزمه وار لب زدم:
- به شرط اینکه خودت با دستای خودت اشکام رو پاک کنی!
با صدا تک خنده ای زد و گفت:
- به روی چشم!
تا خواست دوباره به طرف لبام هجوم بیاره، صدای تلفنش بلند شد. چون خیلی رخ تو رخ بودیم راحت و واضح میتونستم تغییر حالش رو ببینم.
لبخندش محو شد و اخماش رفت تو هم. فکش قفل شد و دندوناش رو به هم چسبوند. چون حس خودمم پریده بود کلافه شدم...
اما نمیتونستم به چهره ضد حال خورده کبریا نخندم. عصبی شد واسه همین جلوی خنده خودم رو گرفتم.
کلافه گوشی رو از جیبش در آورد و وقتی به صفحه نگاه کرد، از بین دندون های چفت شده غرید:
- چرا این مرتیکه تازگی انقدر موی دماغ شده؟
چرا یه آدم باید انقدر وقت نشناس و نفهم باشه؟
بی پدر رو انگار کوک کردن سر لحظه حساس...
بپره وسط تر بزنه تو حال من!
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. خیلی شاکی بود اما قهقهای زدم و گفتم:
- حالا کیه این بدبخت؟
چشم غره ای بهم رفت و تلفن رو جواب داد:
- زرتو بزن آبان!
دوباره منفجر شدم از خنده. راست میگفت بیچاره! آبان تازگی ها همش بد موقع میومد.
یا تو دفتر سر و کلهاش پیدا میشد، یا وسط عملیات زنگ میزد یا خودش سر میرسید.
- خب؟ چیزی نگفت؟
با صدای جدی کبریا خنده ام رو جمع کردم و گوش سپردم به حرفش. انگار موضوع جدی شده بود. سرش رو تکون داد و گفت:
- خوبه! بهش بگو تو راه مونده یا تصادف کرده!
نگو اومدم خونه. بفهمه همه باهم اینجاییم...
بو میبره که یه خبرایی هست.
کی رو میگفت؟ منظورش کیوان بود؟ از چی بو ببره؟ انگار آبان هم پشت خط سوال من رو پرسید که کبریا جواب داد:
- تو فقط کارت رو بکن.
چیزایی که بهت گفتم رو بهش بگو تا من بیام.
بعدا همه چیزو برات توضیح میدم.
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇
https://t.me/+O6qbeHeC99NZeJE