.
🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷
🦢🪷🦢🪷🦢
🪷🦢🪷
🦢
🪷 #آمیـــــن 🪷
#پارت_612
بغضش شکست. با هق هق و اشک های روونه شده گفت:
- به قدری عصبی شده بود... که...
که بی فکر به عواقبش...
چاقو رو تو... تو سینه گلی فرو کرد!
دست های گلی که محکم یقه کیوان رو گرفته بودن...
شل شدن و افتادن روی زمین!
اصلا حواسم به کیوان نبود! فقط نگاهم به صورت گلی بود.
تعجب کرده بود. انگار حدس نمیزد کیوان تا این حد بی رحم باشه.
کیوان از ترسش فرار کرد، نمی دونم کجا برامم مهم نبود.
اون رفت! گلی موند و در خراب و منی که پشت اون در بودم.
گیر و توان از زانو هاش کشیده شد و یهو روی زمین افتاد. قبل از اینکه کامل بیوفته گرفتمش و فقط زانو زد کف زمین.
نمیتونستم عقب بمونم. رو به روش قرار گرفتم و سرش رو محکم بغل کردم. مثل یه پسر بچه بی پناه گریه میکرد و اشک میریخت.
بی پناه درست مثل همون کبریای پنج ساله که اون شب ترسیده پشت در، ذره ذره مرگ مادرش رو تماشا کرده بود.
اون خون گریه میکرد و من پا به پاش اشک می ریختم.
- از پشت... از پشت در اومدم بیرون.
بدو بدو رفتم کنارش نشستم.
به زور نفس میکشید. کف زمین پر بود از خون!
از دهنش هم خون بیرون میزد.
ترسیده بودم، نمیدونستم چی شده!
نمیدونستم قراره چی بشم.
فقط میدونستم دارم از دستش میدم.
اونم نه برای یه مدت کوتاهی! برای همیشه.
دستاش رو محکم دورم حلقه کرد. سرش رو روی شونهام گذاشت و تموم گذشته رو زار زد!
- هزار بار صداش زدم تا بالاخره فهمید اومدم بالاسرش. نمیتونست درست حرف بزنه.
نفسش قطع میشد. صد بار جون کند تا تونست چند تا جمله رو به سختی بگه!
گفت برم پیش نازگل ! گفت ساکت باشم! گفت به کیوان نگم که چی دیدم!
اما من اشتباه فهمیدم! به من گفت در برابر کیوان سکوت کنم. ولی من...
ولی من این حقیقت رو از همه پنهون کردم. دربرابر همه سکوت کردم.
پس این آغاز پایان کبریا بود! همه چیز از اینجا شروع شد! این خشم و غم انباشته شده کبریا از این لحظه نشات میگرفت.
با اشک وقتی داشت حرف میزد بین دوتا کتفش رو ماساژ میدادم تا مثل دفعه های قبل نفسش بند نیاد. زیر گوشش زمزمه کردم:
- اشکال نداره. تو فقط بچه بودی!
چه توقعی میشه از یه بچه پنج شیش ساله داشت؟
به هر حال تو به حرف مادرت گوش کردی.
اون می ترسید اگه کیوان بفهمه که تو همه چیز رو دیدی...
سر تو هم یه بلائی بیاره! مطمئنم حالا که تو به هر طریقی زنده موندی...
اینجا پیش خانوادتی و نازگل هم کنارته، اون خیلی خوشحاله!
چون اون به خاطر همین فرار کرد نه؟ میخواست شماها پیش یه خانواده عادی باشید.
مظلومانه سرش رو روی شونهام تکون داد.
- آره! میگفت میخوایم بریم پیش دایی!
میگفت قراره بریم پیش یه مادربزرگ مهربون.
میگفت اگه بریم پیش دایی همه چیز تموم میشه.
اما نشد... تمام ذوق و شوقش غرق خون شد!
آرزوی دیدار با برادری که بیشتر از هر چیزی بهش دل خوش کرده بود...
آرزوی دیدن پیرزنی که برای خودش و برادر دو قلوش مادری کرده بود...
برای همیشه موند تو دلش! اون آرزو رو با خودش به گور برد، یه گور پنهون!
گوری که جز من و اون حرومزاده کسی ازش خبری نداره.
آره میدونستم. از روی نوشته های کبریا همه چیز رو خونده بودم. تنها زیبایی ای که از خونه کیوان توصیف میکرد، باغچه بزرگ و درخت هاش بود!
همیشه توی نوشته هاش به اون درخت های بلند، تنومند و زیبا اشاره میکرد.
" فقط میشه به سایه اون درخت ها پناه برد. تنها میشه به تنه اون درخت ها تکیه زد! همون درخت های سبز و زیبایی که با خونِ یه معصوم آبیاری شدن!"
" نمیبینم اما میدونم که هر سال زمستون اون درخت های نحیف و بی برگ و شکوفه زیر برف با اشک میرقصن!"
" خاکی که با خون و مرگ آبیاری شده شکوفه هاش بوی زندگی و بهار نمیارن!"
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇
https://t.me/+O6qbeHeC99NZeJE
🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷
🦢🪷🦢🪷🦢
🪷🦢🪷
🦢
🪷 #آمیـــــن 🪷
#پارت_612
بغضش شکست. با هق هق و اشک های روونه شده گفت:
- به قدری عصبی شده بود... که...
که بی فکر به عواقبش...
چاقو رو تو... تو سینه گلی فرو کرد!
دست های گلی که محکم یقه کیوان رو گرفته بودن...
شل شدن و افتادن روی زمین!
اصلا حواسم به کیوان نبود! فقط نگاهم به صورت گلی بود.
تعجب کرده بود. انگار حدس نمیزد کیوان تا این حد بی رحم باشه.
کیوان از ترسش فرار کرد، نمی دونم کجا برامم مهم نبود.
اون رفت! گلی موند و در خراب و منی که پشت اون در بودم.
گیر و توان از زانو هاش کشیده شد و یهو روی زمین افتاد. قبل از اینکه کامل بیوفته گرفتمش و فقط زانو زد کف زمین.
نمیتونستم عقب بمونم. رو به روش قرار گرفتم و سرش رو محکم بغل کردم. مثل یه پسر بچه بی پناه گریه میکرد و اشک میریخت.
بی پناه درست مثل همون کبریای پنج ساله که اون شب ترسیده پشت در، ذره ذره مرگ مادرش رو تماشا کرده بود.
اون خون گریه میکرد و من پا به پاش اشک می ریختم.
- از پشت... از پشت در اومدم بیرون.
بدو بدو رفتم کنارش نشستم.
به زور نفس میکشید. کف زمین پر بود از خون!
از دهنش هم خون بیرون میزد.
ترسیده بودم، نمیدونستم چی شده!
نمیدونستم قراره چی بشم.
فقط میدونستم دارم از دستش میدم.
اونم نه برای یه مدت کوتاهی! برای همیشه.
دستاش رو محکم دورم حلقه کرد. سرش رو روی شونهام گذاشت و تموم گذشته رو زار زد!
- هزار بار صداش زدم تا بالاخره فهمید اومدم بالاسرش. نمیتونست درست حرف بزنه.
نفسش قطع میشد. صد بار جون کند تا تونست چند تا جمله رو به سختی بگه!
گفت برم پیش نازگل ! گفت ساکت باشم! گفت به کیوان نگم که چی دیدم!
اما من اشتباه فهمیدم! به من گفت در برابر کیوان سکوت کنم. ولی من...
ولی من این حقیقت رو از همه پنهون کردم. دربرابر همه سکوت کردم.
پس این آغاز پایان کبریا بود! همه چیز از اینجا شروع شد! این خشم و غم انباشته شده کبریا از این لحظه نشات میگرفت.
با اشک وقتی داشت حرف میزد بین دوتا کتفش رو ماساژ میدادم تا مثل دفعه های قبل نفسش بند نیاد. زیر گوشش زمزمه کردم:
- اشکال نداره. تو فقط بچه بودی!
چه توقعی میشه از یه بچه پنج شیش ساله داشت؟
به هر حال تو به حرف مادرت گوش کردی.
اون می ترسید اگه کیوان بفهمه که تو همه چیز رو دیدی...
سر تو هم یه بلائی بیاره! مطمئنم حالا که تو به هر طریقی زنده موندی...
اینجا پیش خانوادتی و نازگل هم کنارته، اون خیلی خوشحاله!
چون اون به خاطر همین فرار کرد نه؟ میخواست شماها پیش یه خانواده عادی باشید.
مظلومانه سرش رو روی شونهام تکون داد.
- آره! میگفت میخوایم بریم پیش دایی!
میگفت قراره بریم پیش یه مادربزرگ مهربون.
میگفت اگه بریم پیش دایی همه چیز تموم میشه.
اما نشد... تمام ذوق و شوقش غرق خون شد!
آرزوی دیدار با برادری که بیشتر از هر چیزی بهش دل خوش کرده بود...
آرزوی دیدن پیرزنی که برای خودش و برادر دو قلوش مادری کرده بود...
برای همیشه موند تو دلش! اون آرزو رو با خودش به گور برد، یه گور پنهون!
گوری که جز من و اون حرومزاده کسی ازش خبری نداره.
آره میدونستم. از روی نوشته های کبریا همه چیز رو خونده بودم. تنها زیبایی ای که از خونه کیوان توصیف میکرد، باغچه بزرگ و درخت هاش بود!
همیشه توی نوشته هاش به اون درخت های بلند، تنومند و زیبا اشاره میکرد.
" فقط میشه به سایه اون درخت ها پناه برد. تنها میشه به تنه اون درخت ها تکیه زد! همون درخت های سبز و زیبایی که با خونِ یه معصوم آبیاری شدن!"
" نمیبینم اما میدونم که هر سال زمستون اون درخت های نحیف و بی برگ و شکوفه زیر برف با اشک میرقصن!"
" خاکی که با خون و مرگ آبیاری شده شکوفه هاش بوی زندگی و بهار نمیارن!"
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇
https://t.me/+O6qbeHeC99NZeJE