داستان مرد و عصا
روزی مردی با الاغش که تمامی سرمایه زندگیش را بر روی آن بار کرده بود . تصمیم گرفت به شهر دیگری برود .
او در میان راه به چاهی رسید درون چاه یک نفر را دید که درخواست کمک میکرد تا از چاه نجات یابد او طنابی به چاه انداخت اما مرد داخل چاه گفت دستم شکسته است . بنابراین طناب را به درختی بست و وارد چاه شد .
به مرد رسید او را به باد کتک گرفت او را در چاه تنها گذاشت و از طناب بالا رفت .
مرد داستان ما با سرو کله زخمی از ته چاه بالا آمد و دید تمامی زندگیش را دزدیده است و او مانده بود و خرش بدون بار ، سوار خر شد و راه را ادامه داد. در مسیر چند نفر دیگر او را گرفتند و خرش را دزدیدند
بالاخره مرد ماند و یک عصا وارد شهر جدید شد .
او میدوید و عصا را بر سرش میچرخاند و عربده می کشید بروید کنار بروید کنار ،
مردم شهر هاج واج او را مینگریستند چون شکل دیوانه ها نبود . بالاخره او را گرفتند و گفتند این چه حالی است .
با ترس گفت مرا رها کنید میخواهند خودم را نیز بدزدند .
این حکایت روح بی تجربه ای در مسیر خداست .
کسانی که به زندگی درونی خودشان اهمیت نمی دهند در تند بادهای مسیر اک چیزی از آنان نمی ماند . بنابراین در اک اصل فردیت اهمیت زیادی دارد . تا زمانی که آماده نیستید خدمت کردن به دیگران یک خودکشی معنوی است . پس ابتدا خود را فتح کنید تا قلعه ای برای پناه دادن به دیگران داشته باشید
این داستان مطابق با یک قانون معنوی در اک است
عدم دخالت در زندگی دیگران
کاتب
https://t.me/Sri_veka