.
فقراتی از مقالۀ « سالک مدرن، غرقگی و تجربه ملال» :
"جان هیک را به خاطر میآورم، آن سالک مدرن که در میان گفتوگوهایش گاه سکوتی عمیق فرو مینشست؛ گویی کلام به خودی خود او را اقناع نمیکرد و حقیقتی را میجست که از مرزهای واژهها فراتر بود. روزی در دیدارش از «عبادت سکوت» سخن گفت، از آیینی که با جماعتی کوچک از کوئیکرها بهجای کلیسا برگزار میکرد. گفت: «دیگر نیازی نمیبینم که در فضای متعارف کلیسا حاضر شوم. ما یکشنبهها ظهر گرد هم میآییم، حدود پانزده نفر. سکوتی کامل بر فضا حاکم است، سکوتی که نه صدای تلفنی آن را میشکند، نه حتی بالزدن پرندهای در دوردست. همه چیز در هماهنگیای عمیق مهیاست. این سکوت گاه یک ساعت، گاه یک ساعت و نیم به طول میانجامد. سپس هرکس، بهقدر چند دقیقه، از تأملات خویش سخن میگوید، اما باز در این گفتن هم، ردای سکوت را میتوان دید؛ گویی واژهها تنها پژواکی از آن عمق خاموشاند.»
سکوت بخشی از «توجه آگاهی» است. سکوت نه صرفاً فقدان کلام و گفتار، بلکه زمینهای است که در آن حقیقت بروز و ظهور می یابد و «آشکارگی حقیقت» محقق می گردد. در سکوت، زبان به عقب مینشیند و بهجای تسلط بر هستی، بدل به محملی برای آشکارگی هستی میشود.
به تعبیر هایدگر، زبان در سکوت است که اصیلترین کارکرد خود را مییابد؛ پذیرفتن هستی بهمثابه هستی. سکوت بسان بستر رودخانه ای است که در آن جریان حقیقت به وضوح دیده میشود. سکوت، بیآنکه آب را گلآلود کند، همه چیز را در خویش جای میدهد.
مولانا در ژرفای آگاهی، سکوت را نه غیاب، که حضوری دیگرگونه میدید:
«کاشکی هستی زبانی داشتی / تا ز هستان پردهها برداشتی
هر چه گویی ای دم هستی از آن / پردهی دیگر برو بستی بدان.»
از منظر مولوی، هر واژه و هر صدایی، تنها پردهای دیگر بر هستی میافکند. تنها در سکوت است که حقیقت مجال بروز مییابد، و تنها در سکوت است که انسان، به مثابۀ وجودی در جستوجوی معنا به هستی متصل میشود. گویی سکوت کردن از سنخ آماده شدن است برای تجربهی حقیقت بهعنوان امر پنهان و آشکار.
جان هیک در «عبادت سکوت» به چیزی دست یافته بود که نمیتوانست در دیوارهای پرشکوه کلیسا آن را بیابد؛ همان لحظهی ناب آشکارگی، همان حالتی که زبان در مقابل عظمت حقیقت فرو میماند. سکوت، برای او و همنشینانش، نه فراموشی کلام، که رسیدن به زبانی دیگر بود؛ زبانی که تنها در گوش جان طنین میافکند.
در تجربۀ زیستۀ سپهری نیز میتوان این سنخ سکوت و خاموشی را سراغ گرفت:
« آنی بود ، درها وا شده بود ./ برگی نه ، شاخی نه ، باغ فنا پيدا شده بود.
مرغان مكان خاموش ، اين خاموش ، آن خاموش، خاموشي گویا شده بود/ آن پهنه چه بود: با میشی گرگی همپا شده بود.»
چنانکه در می یابم، می توان سه نوع سکوت را از یکدیگر تفکیک کرد: « سکوتی که آگاهانه اختیار می شود»، « سکوتی که غیر اختیاری و در کام کشنده است» و « سکوتی که با تماشاگری در می رسد و می توان به استقبال آن رفت». اولی را می توان « سکوت اخلاقی» خواند، دومی را « سکوت عرفانی» انگاشت و سومی را « سکوت معنوی».
سکوت عرفانی و سکوت معنوی، از حجم تجربۀ ملال می کاهند و به قدر وسع طراوت و تازگی را به سمت سالک مدرن می وزانند... "
https://www.instagram.com/p/DE3E5qhyGnK/?igsh=MXF6YnJybXNqaWxhbA==
فقراتی از مقالۀ « سالک مدرن، غرقگی و تجربه ملال» :
"جان هیک را به خاطر میآورم، آن سالک مدرن که در میان گفتوگوهایش گاه سکوتی عمیق فرو مینشست؛ گویی کلام به خودی خود او را اقناع نمیکرد و حقیقتی را میجست که از مرزهای واژهها فراتر بود. روزی در دیدارش از «عبادت سکوت» سخن گفت، از آیینی که با جماعتی کوچک از کوئیکرها بهجای کلیسا برگزار میکرد. گفت: «دیگر نیازی نمیبینم که در فضای متعارف کلیسا حاضر شوم. ما یکشنبهها ظهر گرد هم میآییم، حدود پانزده نفر. سکوتی کامل بر فضا حاکم است، سکوتی که نه صدای تلفنی آن را میشکند، نه حتی بالزدن پرندهای در دوردست. همه چیز در هماهنگیای عمیق مهیاست. این سکوت گاه یک ساعت، گاه یک ساعت و نیم به طول میانجامد. سپس هرکس، بهقدر چند دقیقه، از تأملات خویش سخن میگوید، اما باز در این گفتن هم، ردای سکوت را میتوان دید؛ گویی واژهها تنها پژواکی از آن عمق خاموشاند.»
سکوت بخشی از «توجه آگاهی» است. سکوت نه صرفاً فقدان کلام و گفتار، بلکه زمینهای است که در آن حقیقت بروز و ظهور می یابد و «آشکارگی حقیقت» محقق می گردد. در سکوت، زبان به عقب مینشیند و بهجای تسلط بر هستی، بدل به محملی برای آشکارگی هستی میشود.
به تعبیر هایدگر، زبان در سکوت است که اصیلترین کارکرد خود را مییابد؛ پذیرفتن هستی بهمثابه هستی. سکوت بسان بستر رودخانه ای است که در آن جریان حقیقت به وضوح دیده میشود. سکوت، بیآنکه آب را گلآلود کند، همه چیز را در خویش جای میدهد.
مولانا در ژرفای آگاهی، سکوت را نه غیاب، که حضوری دیگرگونه میدید:
«کاشکی هستی زبانی داشتی / تا ز هستان پردهها برداشتی
هر چه گویی ای دم هستی از آن / پردهی دیگر برو بستی بدان.»
از منظر مولوی، هر واژه و هر صدایی، تنها پردهای دیگر بر هستی میافکند. تنها در سکوت است که حقیقت مجال بروز مییابد، و تنها در سکوت است که انسان، به مثابۀ وجودی در جستوجوی معنا به هستی متصل میشود. گویی سکوت کردن از سنخ آماده شدن است برای تجربهی حقیقت بهعنوان امر پنهان و آشکار.
جان هیک در «عبادت سکوت» به چیزی دست یافته بود که نمیتوانست در دیوارهای پرشکوه کلیسا آن را بیابد؛ همان لحظهی ناب آشکارگی، همان حالتی که زبان در مقابل عظمت حقیقت فرو میماند. سکوت، برای او و همنشینانش، نه فراموشی کلام، که رسیدن به زبانی دیگر بود؛ زبانی که تنها در گوش جان طنین میافکند.
در تجربۀ زیستۀ سپهری نیز میتوان این سنخ سکوت و خاموشی را سراغ گرفت:
« آنی بود ، درها وا شده بود ./ برگی نه ، شاخی نه ، باغ فنا پيدا شده بود.
مرغان مكان خاموش ، اين خاموش ، آن خاموش، خاموشي گویا شده بود/ آن پهنه چه بود: با میشی گرگی همپا شده بود.»
چنانکه در می یابم، می توان سه نوع سکوت را از یکدیگر تفکیک کرد: « سکوتی که آگاهانه اختیار می شود»، « سکوتی که غیر اختیاری و در کام کشنده است» و « سکوتی که با تماشاگری در می رسد و می توان به استقبال آن رفت». اولی را می توان « سکوت اخلاقی» خواند، دومی را « سکوت عرفانی» انگاشت و سومی را « سکوت معنوی».
سکوت عرفانی و سکوت معنوی، از حجم تجربۀ ملال می کاهند و به قدر وسع طراوت و تازگی را به سمت سالک مدرن می وزانند... "
https://www.instagram.com/p/DE3E5qhyGnK/?igsh=MXF6YnJybXNqaWxhbA==