#ژن_برتر
#پارت_483
فقط بهروز را می دید و بوسه ای که هر لحظه اوج می گرفت... روی تخت فرود آمد و بهروز، لحظه ای عقب نکشید... انگار می ترسید مهلت بدهد و آن فرصت تمام شود... دست هایش روی تن هورناز را پیمود و نوازشش کرد...
با لمس برآمدگی هایش، هورناز پروحشت پلک باز کرد و او را پس زد:
« چیکار می کنی بهروز؟ نکن... برو عقب... »
بهروز ناگهان به خودش آمد... کلافه از آن ناکامی، عقب کشید و فورا از اتاق بیرون رفت... خودش را به آشپزخانه رساند و صورتش را آب پاشید... چند لحظه ای همانجا ماند... وسوسه هایی که توی فکرش راه گرفته بودند، لحظه ای دست از سرش برنمی داشتند...
هورناز نشست و زانوانش را به آغوش کشید... صورتش را میان دست هایش گرفت... اصلا نفهمید چه اتفاقی افتاد که آنطور عقلش را از دست داد... نفهمید چطور فضای بینشان آنطور پرکشش و پر از وسوسه شد... وسوسه یکی شدن، عقلش را زایل کرد... اگر به خودش نیامده بود... اگر به بیراهه رفته بودند...
بهروز صورتش را خشک کرد... جایی میان هال ایستاد و نگاهش کرد... تمام وجودش او را طلب می کرد... اما دلش نمی خواست اعتماد هورناز خدشه دار شود...
دست توی جیب هایش فرو برد و لب زد:
« بیا بریم برسونمت خونه... »
هورناز فورا از اتاق بیرون رفت... اصلا انگار جرم بهروز را فراموش کرده بود و تمام وجودش شرم شده بود... نگاهش را به زیر انداخت و به سمت لباس هایش پا تند کرد... لب هایش لحظه ای از اسارت دندان هایش رها نمی شدند... حاضر شد و تا مقابل درب رفت... بهروز به سمتش قدم برداشت... مقابلش ایستاد و پشت دستش را روی گونه اش کشید:
« بدستت میارم جوجوی چشم آبی... مال خودمی اول و آخرش... »
هورناز به سختی آب دهانش را قورت داد و هول و پر اضطراب لب زد:
« بریم... »
✍️
تنها راه ارتباطیمون❤️
https://t.me/joinchat/AbkLdEiKHnu2LD1vHeqpHQ
#پارت_483
فقط بهروز را می دید و بوسه ای که هر لحظه اوج می گرفت... روی تخت فرود آمد و بهروز، لحظه ای عقب نکشید... انگار می ترسید مهلت بدهد و آن فرصت تمام شود... دست هایش روی تن هورناز را پیمود و نوازشش کرد...
با لمس برآمدگی هایش، هورناز پروحشت پلک باز کرد و او را پس زد:
« چیکار می کنی بهروز؟ نکن... برو عقب... »
بهروز ناگهان به خودش آمد... کلافه از آن ناکامی، عقب کشید و فورا از اتاق بیرون رفت... خودش را به آشپزخانه رساند و صورتش را آب پاشید... چند لحظه ای همانجا ماند... وسوسه هایی که توی فکرش راه گرفته بودند، لحظه ای دست از سرش برنمی داشتند...
هورناز نشست و زانوانش را به آغوش کشید... صورتش را میان دست هایش گرفت... اصلا نفهمید چه اتفاقی افتاد که آنطور عقلش را از دست داد... نفهمید چطور فضای بینشان آنطور پرکشش و پر از وسوسه شد... وسوسه یکی شدن، عقلش را زایل کرد... اگر به خودش نیامده بود... اگر به بیراهه رفته بودند...
بهروز صورتش را خشک کرد... جایی میان هال ایستاد و نگاهش کرد... تمام وجودش او را طلب می کرد... اما دلش نمی خواست اعتماد هورناز خدشه دار شود...
دست توی جیب هایش فرو برد و لب زد:
« بیا بریم برسونمت خونه... »
هورناز فورا از اتاق بیرون رفت... اصلا انگار جرم بهروز را فراموش کرده بود و تمام وجودش شرم شده بود... نگاهش را به زیر انداخت و به سمت لباس هایش پا تند کرد... لب هایش لحظه ای از اسارت دندان هایش رها نمی شدند... حاضر شد و تا مقابل درب رفت... بهروز به سمتش قدم برداشت... مقابلش ایستاد و پشت دستش را روی گونه اش کشید:
« بدستت میارم جوجوی چشم آبی... مال خودمی اول و آخرش... »
هورناز به سختی آب دهانش را قورت داد و هول و پر اضطراب لب زد:
« بریم... »
✍️
تنها راه ارتباطیمون❤️
https://t.me/joinchat/AbkLdEiKHnu2LD1vHeqpHQ