پلهها در پيش رويم، يک به يک ديوار شد
زير هر سقفی که رفتم، بر سرم آوار شد
خرق عادت کردم اما بر عليه خويشتن
تا به گرد گردنم پيچد، عصايم مار شد
اژدهای خفتهای بود، آن زمینِ استوار
زير پايم ناگه از خواب قرون، بيدار شد
مرغ دستآموز خوشخوان کرکسی شد لاشهخوار
و آن غزال خانگی برگشت و گرگی هار شد
گل فراموشی و هر گلبانگ، خاموشی گرفت
بس که در گلشن، شبيخون خزان، تکرار شد
تا بياويزند از اينان، آرزوهای مرا
جا به جا در باغ ويران، هر درختی دار شد
زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر؟
کان دل پر آرزو، از آرزو، بيزار شد
بسته خواهد ماند اين در، همچنان تا جاودان
گرچه بر وی کوبههای مشتمان رگبار شد
زهرهی سقراط با ما نيست روياروی مرگ
ورنه جام روزگار، از شوکران سرشار شد
- حسین منزوی
زير هر سقفی که رفتم، بر سرم آوار شد
خرق عادت کردم اما بر عليه خويشتن
تا به گرد گردنم پيچد، عصايم مار شد
اژدهای خفتهای بود، آن زمینِ استوار
زير پايم ناگه از خواب قرون، بيدار شد
مرغ دستآموز خوشخوان کرکسی شد لاشهخوار
و آن غزال خانگی برگشت و گرگی هار شد
گل فراموشی و هر گلبانگ، خاموشی گرفت
بس که در گلشن، شبيخون خزان، تکرار شد
تا بياويزند از اينان، آرزوهای مرا
جا به جا در باغ ويران، هر درختی دار شد
زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر؟
کان دل پر آرزو، از آرزو، بيزار شد
بسته خواهد ماند اين در، همچنان تا جاودان
گرچه بر وی کوبههای مشتمان رگبار شد
زهرهی سقراط با ما نيست روياروی مرگ
ورنه جام روزگار، از شوکران سرشار شد
- حسین منزوی