خسته و متلاشی از مراسم خاکسپاری عزیزی برمیگشتیم. اشک و هقهق مامان بند نمیاومد، هم نگران وضعیت قلبش شده بودم، هم نمیخواستم بگم گریه رو بس کنه، تا بتونه غمش رو کاملاً برونریزی کنه.
تو همین فکرا بودم که با گریه داد زد: بهرنگ، عجب گلکلمهای محشری بزن کنار چند تا بخرم.
پروکسی | پروکسی | همراه | همراه
پروکسی | پروکسی | همراه | همراه
پروکسی | پروکسی | همراه | همراه
تو همین فکرا بودم که با گریه داد زد: بهرنگ، عجب گلکلمهای محشری بزن کنار چند تا بخرم.
پروکسی | پروکسی | همراه | همراه
پروکسی | پروکسی | همراه | همراه
پروکسی | پروکسی | همراه | همراه
اتصال پرسرعت
➡️ @Proxy_Qavi💙