حالا آدم اگر خودش روی کسی حساب باز کرده باشه و بخوره تو ذوقش، یه چیزه. من عزیزترین آدم زندگیمو معرفی کردم به یه عاشقانهنویسِ به زعم خودم لطیف و مثبت، که با هم همخونه بشن. و طرف از هیچگونه آزار روانیای نسبت به این عزیز فروگزار نکرده بود. وقتی اون عزیز برای حفظ سلامت روان خودش از یارو فاصله گرفته، و اونقدر باهاش صمیمی نشده، یارو یه گونهی جدید آزار و اذیت رو در پیش گرفته که نشون بده از اینکه مرکز توجه نیست هم خوشش نیومده. هم توقع داره که بتونه غذایی که براش پختی رو تف کنه تو بشقابش و بره دهنش رو جلوی تو آب بکشه، هم توقع داره که همچنان براش غذا ببری و تلاش کنی غذات رو دوست داشته باشه.
هی یادم میافته که این آدم میتونه یه آدم دیگه رو دوست داشته باشه، توانایی برقرار کردنِ روابط سالمِ انسانی رو داره. دوست و پارتنر داره. ولی تصمیم گرفته روی خاردار و مریضش رو نشونِ عزیزی که سپردهم به دستش بده. و هی اعصابم خطخطی و خطخطیتر میشه.
هی یادم میافته که این آدم میتونه یه آدم دیگه رو دوست داشته باشه، توانایی برقرار کردنِ روابط سالمِ انسانی رو داره. دوست و پارتنر داره. ولی تصمیم گرفته روی خاردار و مریضش رو نشونِ عزیزی که سپردهم به دستش بده. و هی اعصابم خطخطی و خطخطیتر میشه.