#درد_من_گفتنی_نبود...
#١۰٣
سریع از تاکسی پیاده شدم و در حیاط را با کلید باز کردم که بوی تریاک بینی ام را پر کرد! در را تند بستم و به طرف ساختمان رفتم که کفش های پاشنه بلند جلوی در، سرعتم را کم و پاهایم را از حرکت نگه داشت! نگاهی به در بسته انداختم و دستگیره را آرام پایین کشیدم که دود تریاک مثل مه ای غلیظ سمتم حمله ور شد و ابروهایم را درهم کرد. فضا مثل حمام داغ دم کرده بود و نفسم را می گرفت! آهسته و بی صدا جلو رفتم و با چشم دنبال صاحب کفش ها و نیما گشتم ولی به جز وافور و منقل روشن هیچ ندیدم. به درهای بسته ی اتاق ها نگاه کردم و گوشه ی مانتویم را در مشت فشردم. سمت اتاق مشترک خودم و نیما رفتم که یکدفعه حسی از درون مانعم شد و پاهایم سمت اتاق کناری که برای مادر آماده کرده بودم، کشیده شد. دستگیره را آرام و با قلبی وحشت زده پایین کشیدم که یکهو در اتاق مشترک خودم و نیما باز شد و نیما از آن بیرون آمد! نگاهی به نیما و در نیمه باز انداختم که در را تند بست و سمتم آمد.
- این جا چه کار می کنی؟!
دستگیره از دستم رها شد و تنم سمت او چرخید.
- من این جا چه کار می کنم؟! خودت این جا چه کار می کنی؟ مگه نرفته بودی پیش بابات؟
سیبک گلویش بالا و پایین رفت و سرش به عقب چرخید!
- من... من...
لبم را به دندان گرفتم و نفس هایم تند شد.
- من...
نگاهم کرد.
- اومدم خونه دیگه!
پوزخند زدم و با تنه ای محکم سمت اتاق مشترکمان رفتم که بازویم را چنگ زد و سمت خود برگرداندم!
- داری چه کار می کنی؟!
بازویم را محکم از دستش کشیدم و ابرویی بالا دادم.
- دارم چه کار می کنم؟! می خوام برم تو اتاق، مشکلیه؟
رنگ صورتش به وضوح پرید و پره های بینی اش فراخ شد!
- الان... نمی تونی بری!
دهانم را ناباورانه باز کردم و خندیدم.
- چرا؟
پلک هایش را روی هم فشرد و دستی به موهایش کشید.
- چون... مامانت داره استراحت می کنه.
ابروهایم بالا پرید و چشم هایم گشاد شد. قدمی سمتش رفتم و قهقهه ای بلند سر دادم.
- فکر کنم دیشب تو عاشق شدی نه من!
ابروهایش درهم شد.
- منظورت چیه؟
سرم را با تاسف تکان دادم و فاصله ی بینمان را صفر کردم. سرم را آرام جلو بردم و آهسته زیر گوشش گفتم: قبلنا اون قدر برات مهم نبودم که حتی به خودت زحمت حرف زدن نمی دادی ولی حالا...
پوزخند زدم و قدمی عقب رفتم.
- اون قدر برات مهم شدم که دروغ شاخدار میگی!
ابرویی بالا داد و خندید.
- واقعا این جوری فکر می کنی؟
مثل خودش خندیدم و سرم را رو به پایین تکان دادم.
- آره.
- باشه...
با سر اشاره به اتاق کرد.
- پس برو خوب نگاه کن.
سرم را تند تکان دادم.
- حتما.
و سمت اتاق رفتم که نرسیده به آن نیما در را باز کرد و کنار رفت که با دیدن مادر روی تخت، وحشت زده عقب کشیدم. نیما نگاه پر از تحقیری سمتم انداخت و یواش زیر گوشم گفت: حالا باور کردی؟
و در را بست و سمت مبلمان رفت.
- فکر نمی کردم عشقم اون قدر مجنونت کنه که توهم بزنی!
تند سمتش رفتم و بازویش را گرفتم.
- کی اومد؟
آرام سر به طرفم چرخاند و نگاهش را به چشم هایم دوخت که یکدفعه نگاهش را دزدید و بازویش را از دستم کشید.
- همین چن دقیقه پیش.
و خودش را روی اولین مبل انداخت.
- خب چرا خبرم نکردی؟
نگاهم کرد ولی چشم هایش... یک جور خاصی بود!
- خونه نبودی.
بلند شد و از کنارم گذشت که تند جلویش ایستادم.
- ولی...
ناگهان چشم هایم!
- نیما؟!
چشم های او هم گرد شد!
- ها؟
اشاره به تیشرتش کردم. به تی شرتش نگاه کرد و با اخم گفت: چیه؟!
- تیشرتت و...
نگاهش کردم.
- بر عکس پوشیدی!
- ها؟!
وحشت زده به تی شرتش نگاه کرد که یکدفعه با مصنوعی ترین حالت ممکن خندید و تی شرتش را درآورد. نگاهی به نوشته ی تیشرت که پشتش رفته بود، انداخت و رو به من گفت: این چرا این جوری شده بود؟!
دست پاچه بود و چشم هایش به وضوح در می رفت!
- وای ای جوریم رفتم بیرون؛ آبروم رفت!
دستم مشت و نفس هایم تند شد.
- ولی صبح که رفتی این جوری نبود.
تی شرت از دستش افتاد و ضربان قلبم را مثل نفس هایم تند کرد.
- جدی؟
تی شرت را برداشت و عرق پیشانی اش را با دست پاک کرد.
- خب خدا رو شکر، ترسیدم.
قدمی سمتش رفتم و رفتن جان از تنم را حس کردم. نگاهی زیر چشمی سمتم انداخت و خودش را مشغول پوشیدن تیشرت کرد. آب دهانم را به سختی قورت دادم و لبخندی به زور روی لب هایم نشاندم.
- حتما رفتی حموم... اشتباه پوشیدی.
گیج نگاهم کرد ولی یکدفعه سرش را تکان داد.
- آره آره همین چند دقیقه پیش رفتم حموم!
لب هایم کشیده و چشم هایم پر شد؛ موهایش خشک بود!
#١۰٣
سریع از تاکسی پیاده شدم و در حیاط را با کلید باز کردم که بوی تریاک بینی ام را پر کرد! در را تند بستم و به طرف ساختمان رفتم که کفش های پاشنه بلند جلوی در، سرعتم را کم و پاهایم را از حرکت نگه داشت! نگاهی به در بسته انداختم و دستگیره را آرام پایین کشیدم که دود تریاک مثل مه ای غلیظ سمتم حمله ور شد و ابروهایم را درهم کرد. فضا مثل حمام داغ دم کرده بود و نفسم را می گرفت! آهسته و بی صدا جلو رفتم و با چشم دنبال صاحب کفش ها و نیما گشتم ولی به جز وافور و منقل روشن هیچ ندیدم. به درهای بسته ی اتاق ها نگاه کردم و گوشه ی مانتویم را در مشت فشردم. سمت اتاق مشترک خودم و نیما رفتم که یکدفعه حسی از درون مانعم شد و پاهایم سمت اتاق کناری که برای مادر آماده کرده بودم، کشیده شد. دستگیره را آرام و با قلبی وحشت زده پایین کشیدم که یکهو در اتاق مشترک خودم و نیما باز شد و نیما از آن بیرون آمد! نگاهی به نیما و در نیمه باز انداختم که در را تند بست و سمتم آمد.
- این جا چه کار می کنی؟!
دستگیره از دستم رها شد و تنم سمت او چرخید.
- من این جا چه کار می کنم؟! خودت این جا چه کار می کنی؟ مگه نرفته بودی پیش بابات؟
سیبک گلویش بالا و پایین رفت و سرش به عقب چرخید!
- من... من...
لبم را به دندان گرفتم و نفس هایم تند شد.
- من...
نگاهم کرد.
- اومدم خونه دیگه!
پوزخند زدم و با تنه ای محکم سمت اتاق مشترکمان رفتم که بازویم را چنگ زد و سمت خود برگرداندم!
- داری چه کار می کنی؟!
بازویم را محکم از دستش کشیدم و ابرویی بالا دادم.
- دارم چه کار می کنم؟! می خوام برم تو اتاق، مشکلیه؟
رنگ صورتش به وضوح پرید و پره های بینی اش فراخ شد!
- الان... نمی تونی بری!
دهانم را ناباورانه باز کردم و خندیدم.
- چرا؟
پلک هایش را روی هم فشرد و دستی به موهایش کشید.
- چون... مامانت داره استراحت می کنه.
ابروهایم بالا پرید و چشم هایم گشاد شد. قدمی سمتش رفتم و قهقهه ای بلند سر دادم.
- فکر کنم دیشب تو عاشق شدی نه من!
ابروهایش درهم شد.
- منظورت چیه؟
سرم را با تاسف تکان دادم و فاصله ی بینمان را صفر کردم. سرم را آرام جلو بردم و آهسته زیر گوشش گفتم: قبلنا اون قدر برات مهم نبودم که حتی به خودت زحمت حرف زدن نمی دادی ولی حالا...
پوزخند زدم و قدمی عقب رفتم.
- اون قدر برات مهم شدم که دروغ شاخدار میگی!
ابرویی بالا داد و خندید.
- واقعا این جوری فکر می کنی؟
مثل خودش خندیدم و سرم را رو به پایین تکان دادم.
- آره.
- باشه...
با سر اشاره به اتاق کرد.
- پس برو خوب نگاه کن.
سرم را تند تکان دادم.
- حتما.
و سمت اتاق رفتم که نرسیده به آن نیما در را باز کرد و کنار رفت که با دیدن مادر روی تخت، وحشت زده عقب کشیدم. نیما نگاه پر از تحقیری سمتم انداخت و یواش زیر گوشم گفت: حالا باور کردی؟
و در را بست و سمت مبلمان رفت.
- فکر نمی کردم عشقم اون قدر مجنونت کنه که توهم بزنی!
تند سمتش رفتم و بازویش را گرفتم.
- کی اومد؟
آرام سر به طرفم چرخاند و نگاهش را به چشم هایم دوخت که یکدفعه نگاهش را دزدید و بازویش را از دستم کشید.
- همین چن دقیقه پیش.
و خودش را روی اولین مبل انداخت.
- خب چرا خبرم نکردی؟
نگاهم کرد ولی چشم هایش... یک جور خاصی بود!
- خونه نبودی.
بلند شد و از کنارم گذشت که تند جلویش ایستادم.
- ولی...
ناگهان چشم هایم!
- نیما؟!
چشم های او هم گرد شد!
- ها؟
اشاره به تیشرتش کردم. به تی شرتش نگاه کرد و با اخم گفت: چیه؟!
- تیشرتت و...
نگاهش کردم.
- بر عکس پوشیدی!
- ها؟!
وحشت زده به تی شرتش نگاه کرد که یکدفعه با مصنوعی ترین حالت ممکن خندید و تی شرتش را درآورد. نگاهی به نوشته ی تیشرت که پشتش رفته بود، انداخت و رو به من گفت: این چرا این جوری شده بود؟!
دست پاچه بود و چشم هایش به وضوح در می رفت!
- وای ای جوریم رفتم بیرون؛ آبروم رفت!
دستم مشت و نفس هایم تند شد.
- ولی صبح که رفتی این جوری نبود.
تی شرت از دستش افتاد و ضربان قلبم را مثل نفس هایم تند کرد.
- جدی؟
تی شرت را برداشت و عرق پیشانی اش را با دست پاک کرد.
- خب خدا رو شکر، ترسیدم.
قدمی سمتش رفتم و رفتن جان از تنم را حس کردم. نگاهی زیر چشمی سمتم انداخت و خودش را مشغول پوشیدن تیشرت کرد. آب دهانم را به سختی قورت دادم و لبخندی به زور روی لب هایم نشاندم.
- حتما رفتی حموم... اشتباه پوشیدی.
گیج نگاهم کرد ولی یکدفعه سرش را تکان داد.
- آره آره همین چند دقیقه پیش رفتم حموم!
لب هایم کشیده و چشم هایم پر شد؛ موهایش خشک بود!