#درد_من_گفتنی_نبود...
#١۰١
- الان کجایی؟
خندید.
- یعنی تا چند ساعت دیگه میرسی، درسته؟
لای پلک هایم را آرام باز و به تصویر خندان در آینه ی نیما نگاه کردم.
- پس ناهار منتظرت می مونم.
بلند خندید و گوشی را بین شانه و گردنش گرفت.
- آره دیگه مهمون من!
موهایش را بالا زد و کمی آدکلن به صورتش پاشید.
- شامم مهمون تو!
قهقهه زد و گوشی را در دستش گرفت.
- آره دیگه باید حسابی تلافی کنی که دلم بدجور لک زده واسه تلافی کردنات!
پتو را آهسته کنار زدم و نشستم که نیما با دیدنم سمتم برگشت و من به صورت خندان شیش تیغه اش لبخند زدم. چشم های عسلی اش یک جور خاصی می درخشید و پوستش باطراوت تر و سفیدتر از همیشه شده بود. جذاب شده بود ولی جذاب تر از همیشه! دستش را پایین گوشی گذاشت و آرام گفت: صبحت بخیر عزیزم.
با حفظ لبخندم از روی تخت بلند شدم و سمتش رفتم. بوسه ای روی گونه ی خوش بویش زدم و آهسته زیر گوشش گفتم: صبح تو هم بخیر عزیزم!
آدکلنش با آدکلن های روزهای قبل فرق داشت! آدکلنش مثل آدکلن روزهایی بود که هنوز به تهران نیامده بودیم! آرام عقب کشیدم که صورتش جلو آمد و جواب بوسه ام را طولانی و پرحرارت داد.
- مرسی عزیزم.
لبخند کم جانی زدم و اشاره به گوشی کردم.
- مامانه؟
سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.
- حرف بزن ناراحت میشه؛ منم برم صبحونه رو آماده کنم.
سرش را با لبخند رو به پایین تکان داد.
- چشم عزیزم.
و من با گام هایی بلند از اتاق و ساختمان بیرون زدم.
برای بار سوم مشتی آب سرد به صورتم پاشیدم ولی گرما و خفگی ام کم نشد! چند نفس عمیق کشیدم و شیر آب را بستم که صداهایی در سرم شروع به حرف زدن کرد!
«چرا آدکلنش و عوض کرده؟»
«معلومه به خاطر مامان!»
«چرا به خاطر مامان باید آدکلنش و عوض کنه؟»
«حتما از این خوشش میاد!»
«یعنی دنبال عطریه که مامان ازش خوشش میاد؟ چرا؟»
«چون دوست داره به چشمش بیاد!»
«چرا دوست داره به چشمش بیاد؟»
«چون ازش خوشش میاد!»
کاسه ی روشویی را چنگ زدم و پلک هایم را روی هم فشردم! نه این حقیقت نداشت! نیما شاید از بند خیلی چیزها آزاد بود ولی این یکی محال بود! غیرممکن بود دنبال مادر من باشد! اگر هم یک درصد احتمالش بود مادر هیچ وقت این اجازه را به او... ناگهان ذهنم خالی از هر کلمه ای شد و تمام تنم لرزید! رابطه ی بین مادر و نیما همیشه عجیب بود ولی باور کردن همچین چیز مسخره ای از محالات بود! سرم را تند بالا گرفتم و به دختر رنگ پریده ی در آینه پوزخند زدم. صاف ایستادم و ابروهای نامرتبم را مرتب کردم. دم عمیقی گرفتم و بازدمم را محکم بیرون دادم. نباید به حدس و گمان های بی اساسم بها می دادم. باید صبحانه را حاضر و کتاب هایم را قبل از رسیدن مادر پنهان می کردم. باید خانه را مرتب و فکری به حال ناهار و شام می کردم. باید قوی می بودم و به حاشیه ها توجه نمی کردم. باید مثل همیشه چشم هایم را می بستم و به دنبال چاله چوله ها نمی گشتم. باید برای ادامه ی این زندگی همچنان در دنیای بی خبری خودم سر می کردم. باید...
- افسانه، کجایی؟ بیا دیگه!
نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی اجباری سمت ساختمان رفتم. شوهرم گرسنه بود و من باید مثل تمام زن های خوب ایرانی به او غذا می دادم چون وظیفه ی همه ی زن ها برطرف کردن احتیاجات شوهرانشان بود.
وارد آشپزخانه شدم که با دیدن میز آماده ی صبحانه ابرویی بالا دادم و سمت میز رفتم.
- چه خبره؟!
شعله را زیر ماهیتابه خاموش کرد.
- چه خبر میخواد باشه؟
ماهیتابه را وسط میز گذاشت و سرش را بالا گرفت.
- بعد از پنج سال و خورده ای یه مرد واسه زنش صبحونه درست کرده. چیز زیادیه به نظرت؟
صندلی را عقب کشید و با دست و ابروهایش اشاره به صندلی کرد.
- بشین.
و شروع به گذاشتن نیمرو در بشقاب مقابلم کرد.
- امیدوارم طعمش هم مثل ظاهرش خوب باشه.
روی صندلی نشست و تکه ای نان برداشت که نگاهی سمتم انداخت و با اخم بلند شد و به طرفم آمد.
- چرا نمی شینی؟!
صندلی را عقب کشید و روی صندلی نشاندم. سرش را جلو آورد و آرام زیر گوشم گفت: می دونم فکر می کنی داری خواب می بینی ولی باید قبول کنی خواب نیستی و یه جنتلمن واقعی که از قضا شوهرتم هست، این صبحونه ی بی نظیر رو که قراره انگشتات و باهاش بخوری برات حاضر کرده؛ پس بهتره به خودت بیای و تا سرد نشده بخوری چون این اتفاق دیگه قرار نیست تکرار بشه!
سرم را برای دیدن صورتش کمی عقب بردم که خندید و سرش را کج کرد.
- چیه؟
- چیزی شده؟
لبخند زد و خیره به چشم هایم سرش را بالا و پایین کرد.
دستپاچه شدم.
- چی شده؟!
بینی اش را نزدیک موهایم آورد و روسری ام را عقب کشید.
- دیشب متوجه شدم زنم عاشقم شده!
#١۰١
- الان کجایی؟
خندید.
- یعنی تا چند ساعت دیگه میرسی، درسته؟
لای پلک هایم را آرام باز و به تصویر خندان در آینه ی نیما نگاه کردم.
- پس ناهار منتظرت می مونم.
بلند خندید و گوشی را بین شانه و گردنش گرفت.
- آره دیگه مهمون من!
موهایش را بالا زد و کمی آدکلن به صورتش پاشید.
- شامم مهمون تو!
قهقهه زد و گوشی را در دستش گرفت.
- آره دیگه باید حسابی تلافی کنی که دلم بدجور لک زده واسه تلافی کردنات!
پتو را آهسته کنار زدم و نشستم که نیما با دیدنم سمتم برگشت و من به صورت خندان شیش تیغه اش لبخند زدم. چشم های عسلی اش یک جور خاصی می درخشید و پوستش باطراوت تر و سفیدتر از همیشه شده بود. جذاب شده بود ولی جذاب تر از همیشه! دستش را پایین گوشی گذاشت و آرام گفت: صبحت بخیر عزیزم.
با حفظ لبخندم از روی تخت بلند شدم و سمتش رفتم. بوسه ای روی گونه ی خوش بویش زدم و آهسته زیر گوشش گفتم: صبح تو هم بخیر عزیزم!
آدکلنش با آدکلن های روزهای قبل فرق داشت! آدکلنش مثل آدکلن روزهایی بود که هنوز به تهران نیامده بودیم! آرام عقب کشیدم که صورتش جلو آمد و جواب بوسه ام را طولانی و پرحرارت داد.
- مرسی عزیزم.
لبخند کم جانی زدم و اشاره به گوشی کردم.
- مامانه؟
سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.
- حرف بزن ناراحت میشه؛ منم برم صبحونه رو آماده کنم.
سرش را با لبخند رو به پایین تکان داد.
- چشم عزیزم.
و من با گام هایی بلند از اتاق و ساختمان بیرون زدم.
برای بار سوم مشتی آب سرد به صورتم پاشیدم ولی گرما و خفگی ام کم نشد! چند نفس عمیق کشیدم و شیر آب را بستم که صداهایی در سرم شروع به حرف زدن کرد!
«چرا آدکلنش و عوض کرده؟»
«معلومه به خاطر مامان!»
«چرا به خاطر مامان باید آدکلنش و عوض کنه؟»
«حتما از این خوشش میاد!»
«یعنی دنبال عطریه که مامان ازش خوشش میاد؟ چرا؟»
«چون دوست داره به چشمش بیاد!»
«چرا دوست داره به چشمش بیاد؟»
«چون ازش خوشش میاد!»
کاسه ی روشویی را چنگ زدم و پلک هایم را روی هم فشردم! نه این حقیقت نداشت! نیما شاید از بند خیلی چیزها آزاد بود ولی این یکی محال بود! غیرممکن بود دنبال مادر من باشد! اگر هم یک درصد احتمالش بود مادر هیچ وقت این اجازه را به او... ناگهان ذهنم خالی از هر کلمه ای شد و تمام تنم لرزید! رابطه ی بین مادر و نیما همیشه عجیب بود ولی باور کردن همچین چیز مسخره ای از محالات بود! سرم را تند بالا گرفتم و به دختر رنگ پریده ی در آینه پوزخند زدم. صاف ایستادم و ابروهای نامرتبم را مرتب کردم. دم عمیقی گرفتم و بازدمم را محکم بیرون دادم. نباید به حدس و گمان های بی اساسم بها می دادم. باید صبحانه را حاضر و کتاب هایم را قبل از رسیدن مادر پنهان می کردم. باید خانه را مرتب و فکری به حال ناهار و شام می کردم. باید قوی می بودم و به حاشیه ها توجه نمی کردم. باید مثل همیشه چشم هایم را می بستم و به دنبال چاله چوله ها نمی گشتم. باید برای ادامه ی این زندگی همچنان در دنیای بی خبری خودم سر می کردم. باید...
- افسانه، کجایی؟ بیا دیگه!
نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی اجباری سمت ساختمان رفتم. شوهرم گرسنه بود و من باید مثل تمام زن های خوب ایرانی به او غذا می دادم چون وظیفه ی همه ی زن ها برطرف کردن احتیاجات شوهرانشان بود.
وارد آشپزخانه شدم که با دیدن میز آماده ی صبحانه ابرویی بالا دادم و سمت میز رفتم.
- چه خبره؟!
شعله را زیر ماهیتابه خاموش کرد.
- چه خبر میخواد باشه؟
ماهیتابه را وسط میز گذاشت و سرش را بالا گرفت.
- بعد از پنج سال و خورده ای یه مرد واسه زنش صبحونه درست کرده. چیز زیادیه به نظرت؟
صندلی را عقب کشید و با دست و ابروهایش اشاره به صندلی کرد.
- بشین.
و شروع به گذاشتن نیمرو در بشقاب مقابلم کرد.
- امیدوارم طعمش هم مثل ظاهرش خوب باشه.
روی صندلی نشست و تکه ای نان برداشت که نگاهی سمتم انداخت و با اخم بلند شد و به طرفم آمد.
- چرا نمی شینی؟!
صندلی را عقب کشید و روی صندلی نشاندم. سرش را جلو آورد و آرام زیر گوشم گفت: می دونم فکر می کنی داری خواب می بینی ولی باید قبول کنی خواب نیستی و یه جنتلمن واقعی که از قضا شوهرتم هست، این صبحونه ی بی نظیر رو که قراره انگشتات و باهاش بخوری برات حاضر کرده؛ پس بهتره به خودت بیای و تا سرد نشده بخوری چون این اتفاق دیگه قرار نیست تکرار بشه!
سرم را برای دیدن صورتش کمی عقب بردم که خندید و سرش را کج کرد.
- چیه؟
- چیزی شده؟
لبخند زد و خیره به چشم هایم سرش را بالا و پایین کرد.
دستپاچه شدم.
- چی شده؟!
بینی اش را نزدیک موهایم آورد و روسری ام را عقب کشید.
- دیشب متوجه شدم زنم عاشقم شده!