#درد_من_گفتنی_نبود...
#١۰۰
به پهلو چرخیدم و به اخمی که از سر شب همراهش بود، زل زدم. دستم را سمت پیشانی اش بردم و چند تار موی مزاحم را که روی چشمش افتاده بود را آرام کنار زدم. نیما شاید از جهاتی شوهر خوبی نبود ولی از جهاتی هم مردی ایده آل بود! به قول پدرم هیچ کس کامل نبود؛ نیما هم یکی از آنها بود. در این چند سال متوجه شدم هیچ وقت اولویت زندگی اش نبودم و نخواهم بود ولی هرگز هم مثل مادر رفتار نکرده بود! مادر با محدود کردنم اجازه ی درس خواندن و خیلی کارهای دیگر را از من گرفت ولی نیما با آزاد گذاشتنم هم فرصت درس خواندن به من داد، هم کار پیدا کردن و هم خیلی کارهای دیگر را؛ تازه چند جایی هم برای کار معرفی کرد ولی متاسفانه مدیرانشان در هیچ بخشی لایق کار ندانستنم چون مادرم اجازه نداده بود لایق باشم! بعضی وقت ها هم شیطان درونم بیدار می شد و جنبه های منفی اش را از کمک کردن هایش نشانم می داد ولی دوامش زیاد نبود چون رفتار نیما چیز دیگری می گفت. با گرفتن دم عمیقی آرام نشستم و به ساعت روی پاتختی که دو نصف شب را نشان می داد، نگاه کردم. هنوز چند ساعتی از رسیدن مادر مانده بود؛ باید قبل از آمدنش خانه را مرتب و کتاب هایم را پنهان می کردم. نباید متوجه ی درس خواندم می شد. پتو را آرام کنار زدم و پاهایم را از تخت آویزان کردم که دستی دور شکمم پیچید و صدای نیما را کنار گوشم شنیدم.
- خوابت نمیبره؟
سرم را سمتش کج کردم و مثل خودش زمزمه وار گفتم: نه.
خندید و گونه اش را به گونه ام چسباند.
- چرا؟ نکنه به خاطر مامانته؟
سرم را به چپ و راست کردم.
- نه اصلا! چرا به خاطر مامانم باید خوابم نبره؟
سرش را عقب برد و با دست هایش مجبورم کرد دوباره روی تخت برگردم.
- نمی دونم، این و دیگه تو باید بگی!
اخم کردم.
- من کلا شبا بی خوابم، تو متوجه نمیشی.
دوباره آرام خندید. دستش را روی سینه ام گذاشت و روی تخت خواباندم.
- من تو رو مثل یه کتاب، کامل از حفظم! حتی می دونم وقتی بهت نزدیک میشم بدنت چه واکنشی نشون میده.
دراز کشید و آرام به پهلو چرخاندم.
- می دونم بعد از شنیدن عزیزم گفتن مامانت یه حس بدی اومده سراغت و الانم داری سعی می کنی خودت و به بی تفاوتی بزنی ولی...
سرم را تند به نشانه ی نه تکان دادم.
- نه اصلا این جوری نیست! شاید سر شب یه خورده...
ناگهان زبانم را به دهان گرفتم و ساکت شدم که دستش را روی شانه ام گذاشت و به خود چسباندم!
- دیدی درست گفتم!
دستم را تند روی سینه اش گذاشتم و به عقب هلش دادم
- نه اصلا، من منظورم اونی نیست که تو فکر می کنی!
خندید و با یک حرکت سریع روی تنم خیمه زد.
- باشه هر چی تو بگی ولی می خوام یه نصیحت بهت کنم.
پلک هایم را با گرفتن نفس عمیقی باز و بسته کردم و آرام گرفتم.
- نیازی به نصیحتت ندارم. هیچ فکری هم در مورد تو و مامان نکردم و نمی کنم چون مامان همیشه تو رو مثل پسر خودش دونسته و این جوری باهات رفتار کرده و می کنه.
- اتفاقا من اگه جای تو بودم شک می کردم چون آدم ها اونی نیستن که نشون میدن!
خالی شدم، خالی از هر حسی که تا به حال داشتم!
- منظورت... چیه؟
چشمکی زد و چشم هایش را در صورتم چرخاند.
- دیدی بر خلاف حرفات کنجکاو شدی؟ دیدی یه حرف چه قدر می تونه رو آدم تاثیر بذاره؟
دم عمیقی گرفت و کنارم نشست.
- به خاطر خودت هم که شده یاد بگیر در مورد چیزایی که بهت ربط داره بپرس و جست و جو کن وگرنه تا به خودت بیای می بینی خیلی چیزایی رو که متعلق به تو بوده رو ازت گرفتن و تو هم اصلا متوجه نشدی! البته یه چیزایی از همون اولش مال تو نیستن؛ سعی کن اون چیزایی که مال تو نیستن رو بی خیال بشی و باهاشون کنار بیای چون هیچ وقت قرار نیست متعلق به تو بشن!
راست می گفت مثل زندگی ایده آلی که هیچ وقت قرار نبود به من برسد. مثل خانواده ی درست و حسابی که هرگز قرار نبود داشته باشم. مثل راز قتلی که قرار بود تا به ابد همراهم بماند! آرام کنارش نشستم و سر به طرفش چرخاندم.
- ممنونم.
چشم هایش را درشت کرد و سرش را جلو آورد.
- برای؟
- حرفات.
خندید.
- الان داری جدی میگی؟
لبخند محوی زدم و سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم.
- آره، از این به بعد سعی می کنم به حرفات عمل کنم چون بهترین نصیحتی بود که به عمرم شنیده بودم.
قهقهه زد و پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند.
- خوشحالم خوشت اومده.
دست هایم را دور گردنش حلقه کردم و پلک هایم را بستم. نفس هایش تند شد و دست هایش دور کمرم پیچید.
- خوشحالم مال منی و کنارم دارمت!
دست هایش برای ثانیه ای دور کمرم شل شد و صدای نفس هایش بند آمد!
#١۰۰
به پهلو چرخیدم و به اخمی که از سر شب همراهش بود، زل زدم. دستم را سمت پیشانی اش بردم و چند تار موی مزاحم را که روی چشمش افتاده بود را آرام کنار زدم. نیما شاید از جهاتی شوهر خوبی نبود ولی از جهاتی هم مردی ایده آل بود! به قول پدرم هیچ کس کامل نبود؛ نیما هم یکی از آنها بود. در این چند سال متوجه شدم هیچ وقت اولویت زندگی اش نبودم و نخواهم بود ولی هرگز هم مثل مادر رفتار نکرده بود! مادر با محدود کردنم اجازه ی درس خواندن و خیلی کارهای دیگر را از من گرفت ولی نیما با آزاد گذاشتنم هم فرصت درس خواندن به من داد، هم کار پیدا کردن و هم خیلی کارهای دیگر را؛ تازه چند جایی هم برای کار معرفی کرد ولی متاسفانه مدیرانشان در هیچ بخشی لایق کار ندانستنم چون مادرم اجازه نداده بود لایق باشم! بعضی وقت ها هم شیطان درونم بیدار می شد و جنبه های منفی اش را از کمک کردن هایش نشانم می داد ولی دوامش زیاد نبود چون رفتار نیما چیز دیگری می گفت. با گرفتن دم عمیقی آرام نشستم و به ساعت روی پاتختی که دو نصف شب را نشان می داد، نگاه کردم. هنوز چند ساعتی از رسیدن مادر مانده بود؛ باید قبل از آمدنش خانه را مرتب و کتاب هایم را پنهان می کردم. نباید متوجه ی درس خواندم می شد. پتو را آرام کنار زدم و پاهایم را از تخت آویزان کردم که دستی دور شکمم پیچید و صدای نیما را کنار گوشم شنیدم.
- خوابت نمیبره؟
سرم را سمتش کج کردم و مثل خودش زمزمه وار گفتم: نه.
خندید و گونه اش را به گونه ام چسباند.
- چرا؟ نکنه به خاطر مامانته؟
سرم را به چپ و راست کردم.
- نه اصلا! چرا به خاطر مامانم باید خوابم نبره؟
سرش را عقب برد و با دست هایش مجبورم کرد دوباره روی تخت برگردم.
- نمی دونم، این و دیگه تو باید بگی!
اخم کردم.
- من کلا شبا بی خوابم، تو متوجه نمیشی.
دوباره آرام خندید. دستش را روی سینه ام گذاشت و روی تخت خواباندم.
- من تو رو مثل یه کتاب، کامل از حفظم! حتی می دونم وقتی بهت نزدیک میشم بدنت چه واکنشی نشون میده.
دراز کشید و آرام به پهلو چرخاندم.
- می دونم بعد از شنیدن عزیزم گفتن مامانت یه حس بدی اومده سراغت و الانم داری سعی می کنی خودت و به بی تفاوتی بزنی ولی...
سرم را تند به نشانه ی نه تکان دادم.
- نه اصلا این جوری نیست! شاید سر شب یه خورده...
ناگهان زبانم را به دهان گرفتم و ساکت شدم که دستش را روی شانه ام گذاشت و به خود چسباندم!
- دیدی درست گفتم!
دستم را تند روی سینه اش گذاشتم و به عقب هلش دادم
- نه اصلا، من منظورم اونی نیست که تو فکر می کنی!
خندید و با یک حرکت سریع روی تنم خیمه زد.
- باشه هر چی تو بگی ولی می خوام یه نصیحت بهت کنم.
پلک هایم را با گرفتن نفس عمیقی باز و بسته کردم و آرام گرفتم.
- نیازی به نصیحتت ندارم. هیچ فکری هم در مورد تو و مامان نکردم و نمی کنم چون مامان همیشه تو رو مثل پسر خودش دونسته و این جوری باهات رفتار کرده و می کنه.
- اتفاقا من اگه جای تو بودم شک می کردم چون آدم ها اونی نیستن که نشون میدن!
خالی شدم، خالی از هر حسی که تا به حال داشتم!
- منظورت... چیه؟
چشمکی زد و چشم هایش را در صورتم چرخاند.
- دیدی بر خلاف حرفات کنجکاو شدی؟ دیدی یه حرف چه قدر می تونه رو آدم تاثیر بذاره؟
دم عمیقی گرفت و کنارم نشست.
- به خاطر خودت هم که شده یاد بگیر در مورد چیزایی که بهت ربط داره بپرس و جست و جو کن وگرنه تا به خودت بیای می بینی خیلی چیزایی رو که متعلق به تو بوده رو ازت گرفتن و تو هم اصلا متوجه نشدی! البته یه چیزایی از همون اولش مال تو نیستن؛ سعی کن اون چیزایی که مال تو نیستن رو بی خیال بشی و باهاشون کنار بیای چون هیچ وقت قرار نیست متعلق به تو بشن!
راست می گفت مثل زندگی ایده آلی که هیچ وقت قرار نبود به من برسد. مثل خانواده ی درست و حسابی که هرگز قرار نبود داشته باشم. مثل راز قتلی که قرار بود تا به ابد همراهم بماند! آرام کنارش نشستم و سر به طرفش چرخاندم.
- ممنونم.
چشم هایش را درشت کرد و سرش را جلو آورد.
- برای؟
- حرفات.
خندید.
- الان داری جدی میگی؟
لبخند محوی زدم و سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم.
- آره، از این به بعد سعی می کنم به حرفات عمل کنم چون بهترین نصیحتی بود که به عمرم شنیده بودم.
قهقهه زد و پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند.
- خوشحالم خوشت اومده.
دست هایم را دور گردنش حلقه کردم و پلک هایم را بستم. نفس هایش تند شد و دست هایش دور کمرم پیچید.
- خوشحالم مال منی و کنارم دارمت!
دست هایش برای ثانیه ای دور کمرم شل شد و صدای نفس هایش بند آمد!