#درد_من_گفتنی_نبود...
#٩٨
مقابل خانه پیاده شدم و زنگ در را زدم که در خانه ی مادر باز شد و مادر بیرون آمد.
- مامان؟
نگاهم کرد. سمتش رفتم.
- میشه یکم پول بهم بدی؟
اشاره به تاکسی کردم.
- منتظره.
مادر نگاهی به تاکسی انداخت و با اخم گفت: یعنی اون شوهر نانازت قد کرایه یه تاکسی هم بهت پول نمیده؟!
نفسم بند آمد ولی لبخند زدم.
- کیفم خونه جا مونده.
پوزخند زد و چند اسکناس هزارتومانی سمتم گرفت.
- مثل خودت که بیمارستان جا موندی؟
می دانست بیمارستان بودم؟ نگاهی به مانتوی ساده ای که روی بلوز و شلوار راحتی اش انداخته بود، انداختم و مردد گفتم: می خواستی... بیای دنبالم؟
خندید.
- چرا وقتی شوهرت تو خونه س، من باید بیام دنبالت؟
نگاهی به در حیاط انداختم.
-نیما داخله؟
- اوهوم.
اشاره به تاکسی کرد.
- پولش و بده برو تو.
در حیاط را با کلید باز کرد.
- میرم یه چیزی واسه شام بخرم.
سری به نشانه ی باشه تکان دادم و تند سمت تاکسی رفتم. باید دلیل تنها گذاشتنم را می پرسیدم.
نگاهی به آشپزخانه و هال انداختم و نیما را صدا زدم که با سری باند پیچی شده از اتاق خواب پدر و مادر بیرون آمد! چرا همیشه وقتی خودش و مادر تنها بودند از این اتاق بیرون می آمد؟
- اومدی؟
اخم کردم و تند سمتش رفتم.
- چرا تنهام گذاشتی؟
نگاهی به دور و برش انداخت.
- مامانت رفت؟
مقابلش ایستادم و صدایم را بالاتر بردم!
- میگم چرا تو بیمارستان ولم کردی؟
کوتاه خندید و سرش را به طرفم خم کرد.
- چون کار داشتم.
ناباورانه خندیدم.
- کار؟!
اخم کرد.
- آره کار.
- اونوقت چه کاری مهم تر از...
لبم را به دندان گرفتم و ساکت شدم. داشتم چه می گفتم؟ خندید و نگاهش را ناباورانه در اطراف چرخاند. سری به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت: فکر کنم به جای من...
نگاهم کرد.
- سر تو ضربه خورده!
پوزخند زد.
- یعنی فکر می کنی اسباب کشی خونه برام مهم تر از توئه؟
چشم هایم پر شد و چاقویی تا ته قلبم فرو رفت.
- نه... فقط... فقط... به عنوان عروس زمین دار بزرگ شهر... نباید... بدون پول تنهام می ذاشتی!
سرش را بالا و پایین کرد.
- یادم می مونه.
و با تنه ای از کنارم گذشت که چشم هایم مثل سدی سرریز شد. پلک هایم را بستم و تند نفس کشیدم که صدایش مثل ناقوس مرگ در سرم پیچید.
- فقط... پول بیمارستان و که گفته بودم تسویه کنن. تسویه نکرده بودن؟
اشک هایم را سریع پاک کردم و تند سمت اتاق خواب پدر و مادر رفتم که بازویم را سفت گرفت.
- کجا میری؟
سرم را خم و سعی کردم بازویم را از دستش بیرون بکشم ولی به جای این که رهایم کند به سمت خود چرخاندم و با صدای بلندی گفت: وقتی دارم باهات حرف می زنم...
ناگهان ساکت شد و دستم را رها کرد!
- داری، گریه می کنی؟!
تند پسش زدم و سمت اتاق سمانه رفتم که نرسیده به آن مچم را گرفت و چانه ام را بالا آورد. چشم هایم را بستم و سرم را به زور کمی کج کردم.
- الان... دقیقا چی بهت گفتم که داری گریه می کنی؟!
چانه ام را به زحمت از دستش درآوردم و محکم به عقب هلش دادم.
- به خاطر تو نیست.
و در اتاق سمانه را باز کردم و تند داخل رفتم که او هم پشت سرم داخل آمد.
- واقعا؟ پس به خاطر چیه؟
کاش مثل همیشه نادیده ام می گرفت. سمت کمد رفتم و بالشتی برداشتم.
- به تو ربطی نداره.
بالشت را روی زمین انداختم و به طرف او که وسط اتاق با اخم ایستاده بود، چرخیدم.
- برو بیرون می خوام استراحت کنم.
پوزخند زد. سمتم آمد و مقابلم ایستاد.
- مامانت بهت یاد نداده زنِ شوهردار تا شوهرش بهش اجازه نداده حق هیچ کاری نداره؟
لب هایم لرزید و چشم هایم دوباره پر و خالی شد.
- نه، ولی الان یاد گرفتم.
و اشک هایی که قصد کوتاه آمدن نداشتند را با خشونت پاک کردم و قدمی سمتش رفتم.
- اجازه میدی یه چند ساعتی بخوابم شوهر؟
اخم کرد.
- حالم خیلی بده.
صدایم می لرزید.
- انگاری دارم جون میدم. بذار یه چند ساعتی به حال خودم باشم. خواهش می کنم!
بر خلاف انتظارم سرش را به نشانه ی باشه تکان داد و بدون هیچ سوال دیگری اتاق را ترک و تا ماه ها به حال خودم گذاشتم! عجیب بود ولی نیما دلش به حالم، سوخته بود!
#٩٨
مقابل خانه پیاده شدم و زنگ در را زدم که در خانه ی مادر باز شد و مادر بیرون آمد.
- مامان؟
نگاهم کرد. سمتش رفتم.
- میشه یکم پول بهم بدی؟
اشاره به تاکسی کردم.
- منتظره.
مادر نگاهی به تاکسی انداخت و با اخم گفت: یعنی اون شوهر نانازت قد کرایه یه تاکسی هم بهت پول نمیده؟!
نفسم بند آمد ولی لبخند زدم.
- کیفم خونه جا مونده.
پوزخند زد و چند اسکناس هزارتومانی سمتم گرفت.
- مثل خودت که بیمارستان جا موندی؟
می دانست بیمارستان بودم؟ نگاهی به مانتوی ساده ای که روی بلوز و شلوار راحتی اش انداخته بود، انداختم و مردد گفتم: می خواستی... بیای دنبالم؟
خندید.
- چرا وقتی شوهرت تو خونه س، من باید بیام دنبالت؟
نگاهی به در حیاط انداختم.
-نیما داخله؟
- اوهوم.
اشاره به تاکسی کرد.
- پولش و بده برو تو.
در حیاط را با کلید باز کرد.
- میرم یه چیزی واسه شام بخرم.
سری به نشانه ی باشه تکان دادم و تند سمت تاکسی رفتم. باید دلیل تنها گذاشتنم را می پرسیدم.
نگاهی به آشپزخانه و هال انداختم و نیما را صدا زدم که با سری باند پیچی شده از اتاق خواب پدر و مادر بیرون آمد! چرا همیشه وقتی خودش و مادر تنها بودند از این اتاق بیرون می آمد؟
- اومدی؟
اخم کردم و تند سمتش رفتم.
- چرا تنهام گذاشتی؟
نگاهی به دور و برش انداخت.
- مامانت رفت؟
مقابلش ایستادم و صدایم را بالاتر بردم!
- میگم چرا تو بیمارستان ولم کردی؟
کوتاه خندید و سرش را به طرفم خم کرد.
- چون کار داشتم.
ناباورانه خندیدم.
- کار؟!
اخم کرد.
- آره کار.
- اونوقت چه کاری مهم تر از...
لبم را به دندان گرفتم و ساکت شدم. داشتم چه می گفتم؟ خندید و نگاهش را ناباورانه در اطراف چرخاند. سری به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت: فکر کنم به جای من...
نگاهم کرد.
- سر تو ضربه خورده!
پوزخند زد.
- یعنی فکر می کنی اسباب کشی خونه برام مهم تر از توئه؟
چشم هایم پر شد و چاقویی تا ته قلبم فرو رفت.
- نه... فقط... فقط... به عنوان عروس زمین دار بزرگ شهر... نباید... بدون پول تنهام می ذاشتی!
سرش را بالا و پایین کرد.
- یادم می مونه.
و با تنه ای از کنارم گذشت که چشم هایم مثل سدی سرریز شد. پلک هایم را بستم و تند نفس کشیدم که صدایش مثل ناقوس مرگ در سرم پیچید.
- فقط... پول بیمارستان و که گفته بودم تسویه کنن. تسویه نکرده بودن؟
اشک هایم را سریع پاک کردم و تند سمت اتاق خواب پدر و مادر رفتم که بازویم را سفت گرفت.
- کجا میری؟
سرم را خم و سعی کردم بازویم را از دستش بیرون بکشم ولی به جای این که رهایم کند به سمت خود چرخاندم و با صدای بلندی گفت: وقتی دارم باهات حرف می زنم...
ناگهان ساکت شد و دستم را رها کرد!
- داری، گریه می کنی؟!
تند پسش زدم و سمت اتاق سمانه رفتم که نرسیده به آن مچم را گرفت و چانه ام را بالا آورد. چشم هایم را بستم و سرم را به زور کمی کج کردم.
- الان... دقیقا چی بهت گفتم که داری گریه می کنی؟!
چانه ام را به زحمت از دستش درآوردم و محکم به عقب هلش دادم.
- به خاطر تو نیست.
و در اتاق سمانه را باز کردم و تند داخل رفتم که او هم پشت سرم داخل آمد.
- واقعا؟ پس به خاطر چیه؟
کاش مثل همیشه نادیده ام می گرفت. سمت کمد رفتم و بالشتی برداشتم.
- به تو ربطی نداره.
بالشت را روی زمین انداختم و به طرف او که وسط اتاق با اخم ایستاده بود، چرخیدم.
- برو بیرون می خوام استراحت کنم.
پوزخند زد. سمتم آمد و مقابلم ایستاد.
- مامانت بهت یاد نداده زنِ شوهردار تا شوهرش بهش اجازه نداده حق هیچ کاری نداره؟
لب هایم لرزید و چشم هایم دوباره پر و خالی شد.
- نه، ولی الان یاد گرفتم.
و اشک هایی که قصد کوتاه آمدن نداشتند را با خشونت پاک کردم و قدمی سمتش رفتم.
- اجازه میدی یه چند ساعتی بخوابم شوهر؟
اخم کرد.
- حالم خیلی بده.
صدایم می لرزید.
- انگاری دارم جون میدم. بذار یه چند ساعتی به حال خودم باشم. خواهش می کنم!
بر خلاف انتظارم سرش را به نشانه ی باشه تکان داد و بدون هیچ سوال دیگری اتاق را ترک و تا ماه ها به حال خودم گذاشتم! عجیب بود ولی نیما دلش به حالم، سوخته بود!