#درد_من_گفتنی_نبود...
#٢۰
به چشم های بسته ی مادر نگاه کردم و رو به پرستاری که در حال تنظیم قطرات سرم بود گفتم: حالش چطوره؟
پرستار نگاهی سمتم انداخت.
- خوبه.
- پس چرا بیهوشه؟
سُرُم را رها کرد.
- درد زیاد داشت بهش آرامبخش زدیم.
به صورت رنگ پریده ی مادر نگاه کردم.
- یعنی مشکل خاصی نداره؟
نگاهم کرد.
- خانم احمدی یکی از مجرب ترین پزشکای زنان و زایمان هستن.
دوستِ همسر نوید یک ساعت بعد مادر را به خانم احمدی معرفی کرده بود چون خونریزی مادر هر لحظه بیشتر می شد ولی حالا به گفته ی پرستار حالش خوب بود؛ یعنی حقیقت داشت؟
- کی مرخص میشه؟
- فکر کنم فردا چون خون زیادی از دست دادن باید امشب تحت مراقبت باشن.
پرستار رفت و من پلک روی هم فشردم؛ حالا باید چه کار می کردم؟ کی قرار بود امشب پیش مادر بماند؟ نفسم را با ضرب بیرون دادم و روی صندلی نشستم. به نیما چه باید می گفتم؟ گوشی را از کیف درآوردم و از اتاق بیرون زدم. با این که بخش زنان بود و هیچ مردی نمی توانست وارد شود ولی برای اطمینان بیشتر نگاهی به دو طرف راهرو انداختم و چند اتاق از اتاق مادر دور شدم. به صفحه ی گوشی که هیچ تماس و پیامی از طرف نیما نداشت نگاه کردم و وارد مخاطبین شدم که با دیدن شماره ی نوید دوباره نگاهی به دو طرف راهرو انداختم و خیره به شماره اش شدم. هنوز بیمارستان بود؟ حال همسرش خوب بود؟ مرخص شده بود یا نه؟ کاش بخشش را پرسیده بودم! پوزخندی به خود و فکرهای بیخودم زدم و شماره ی نیما را گرفتم که صدای گریه و جیغ آراد زودتر از فریاد نیما به گوشم رسید!
- کدوم گوری موندی هرزه ی عوضی؟!
وحشت زده تکیه از دیوار گرفتم و دست پاچه گفتم: آراد خوبه؟ آراد چشه؟! چرا گریه می کنه؟!
- میگم کدوم گوری هرزه؟! می دونی ساعت چنده کثافت؟! فکر می کنی من جاکشم حرومزاده؟
صدای گریه ی دوباره ی آراد قلبم را فشرد و صبرم را تمام کرد!
- خفه شو! خفه شو! خفه شو! خفه شو عوضی! خفه شو کثافت! خفه شو!
با دادی که کشیدم سرم را چرخاندم و به همراهان بیمارانی که عده ای سر از اتاق ها درآورده و عده ای هم به راهرو آمده بودند نگاه کردم و گوشی را فشردم که صدای ناباورانه ی نیما به خود آوردم!
- چی گفتی؟! با کی بودی؟! به کی گفتی خفه شو؟!
پلک هایم را بسته و باز کردم و به سمت خروجی راهرو راه افتادم.
- میگم به کی گفتی کثافت؟! هرزه!
با دادی که کشید گوشی را از گوشم دور کردم و به فحش های رکیکش گوش دادم! حالا تنها صدای فریاد و نفس های تند نیما بود و خبری از پسرکم نبود! پسرکی که خوب می دانستم حالا گوشه ای پنهان شده و به خود می لرزد، درست شبیه بچگی های مادرش! از کنار پذیرش گذشتم که صدای زنی در بلندگو پیچید و دکتری را پیج کرد. دستم را پایین گوشی گذاشتم و تند از ساختمان بیرون زدم که با دیدن هوا به نیما حق دادم! شب شده بود و من حتی به او یک زنگ هم نزده بودم! با قدم هایی بلند از کنار دو پرستاری که با خنده در حال صحبت بودند، گذشتم و خودم را به گوشه ی حیاط رساندم. گوشی را روی گوشم گذاشتم که با نشنیدن صدایی به صفحه ی گوشی نگاه کردم که با دیدن ثانیه شمار، گوشی را دوباره روی گوشم گذاشتم و مردد گفتم: الو؟ نی...
- بیمارستان چه کار می کنی؟!
آب دهانم را قورت دادم و به عقب چرخیدم که با دیدن مرد رو به رویم اخم کرده و پشت به او کردم! صدایم را شنیده بود؟ اسم نیما را کامل گفته بودم؟ تعقیبم می کرد؟ از کجا دنبالم بود؟ یعنی ممکن بود تو بخش زنان هم بوده باشد؟ یعنی امکان داشت فریادهایم را شنیده باشد؟
- الو افسانه؟
نیما پشت خط بود و من به نوید فکر می کردم! من هم داشتم خیانت می کردم؟!
- افسانه با توام، میگم بیمارستان چه کار می کنی؟ افسانه؟!
چرا حالم را نمی پرسید؟ چرا مثل نوید نمی گفت خوبم یا نه؟ چرا نیما هیچ وقت برایم شوهر نبود؟! چرا در حال مقایسه بودم؟!
- بابالی، مامالی کجاس؟
با شنیدن صدای نگران پسرم با هیجان لبخند زدم و با گام هایی بلند سمت در خروجی بیمارستان رفتم! نیما هر چقدر شوهر بدی بود ولی پسری به من هدیه داده بود که با کل دنیا عوضش نمی کردم. نیما پدره پسرم بود و مثل چند سال پیش باید به خاطر پسرم کوتاه می آمدم! باید تا دیر نشده فکرم را شست و شو و فقط به پسرم و شوهرم فکر می کردم. باید افسانه ی سابق می شدم!
- الهی دورت بگردم. خوبی قربونت برم؟
- خوبه، خودت...
ایستادم و میان حرفش پریدم.
- مامان و آوردم بیمارستان.
ساکت شد و من هر چه را باید می دانست به او گفتم و گوشی را قطع کردم. نیما بهتر از هر کسی این موضوع را درک می کرد.
- افسانه؟
به عقب چرخیدم و به صورت نگران مرد مقابلم خیره شدم.
- چیزی شده؟
لبخند زدم و قدمی به طرفش رفتم.
- نه.
اخم کرد و نگاهش را در صورتم به گردش درآورد.
- پس چرا...
میان حرفش پریدم و با لبخند گفتم: من خوبم، نگران نباشید.
او لبخند زد و من به این فکر کردم می توانیم دو دوست ساده باشیم!
#٢۰
به چشم های بسته ی مادر نگاه کردم و رو به پرستاری که در حال تنظیم قطرات سرم بود گفتم: حالش چطوره؟
پرستار نگاهی سمتم انداخت.
- خوبه.
- پس چرا بیهوشه؟
سُرُم را رها کرد.
- درد زیاد داشت بهش آرامبخش زدیم.
به صورت رنگ پریده ی مادر نگاه کردم.
- یعنی مشکل خاصی نداره؟
نگاهم کرد.
- خانم احمدی یکی از مجرب ترین پزشکای زنان و زایمان هستن.
دوستِ همسر نوید یک ساعت بعد مادر را به خانم احمدی معرفی کرده بود چون خونریزی مادر هر لحظه بیشتر می شد ولی حالا به گفته ی پرستار حالش خوب بود؛ یعنی حقیقت داشت؟
- کی مرخص میشه؟
- فکر کنم فردا چون خون زیادی از دست دادن باید امشب تحت مراقبت باشن.
پرستار رفت و من پلک روی هم فشردم؛ حالا باید چه کار می کردم؟ کی قرار بود امشب پیش مادر بماند؟ نفسم را با ضرب بیرون دادم و روی صندلی نشستم. به نیما چه باید می گفتم؟ گوشی را از کیف درآوردم و از اتاق بیرون زدم. با این که بخش زنان بود و هیچ مردی نمی توانست وارد شود ولی برای اطمینان بیشتر نگاهی به دو طرف راهرو انداختم و چند اتاق از اتاق مادر دور شدم. به صفحه ی گوشی که هیچ تماس و پیامی از طرف نیما نداشت نگاه کردم و وارد مخاطبین شدم که با دیدن شماره ی نوید دوباره نگاهی به دو طرف راهرو انداختم و خیره به شماره اش شدم. هنوز بیمارستان بود؟ حال همسرش خوب بود؟ مرخص شده بود یا نه؟ کاش بخشش را پرسیده بودم! پوزخندی به خود و فکرهای بیخودم زدم و شماره ی نیما را گرفتم که صدای گریه و جیغ آراد زودتر از فریاد نیما به گوشم رسید!
- کدوم گوری موندی هرزه ی عوضی؟!
وحشت زده تکیه از دیوار گرفتم و دست پاچه گفتم: آراد خوبه؟ آراد چشه؟! چرا گریه می کنه؟!
- میگم کدوم گوری هرزه؟! می دونی ساعت چنده کثافت؟! فکر می کنی من جاکشم حرومزاده؟
صدای گریه ی دوباره ی آراد قلبم را فشرد و صبرم را تمام کرد!
- خفه شو! خفه شو! خفه شو! خفه شو عوضی! خفه شو کثافت! خفه شو!
با دادی که کشیدم سرم را چرخاندم و به همراهان بیمارانی که عده ای سر از اتاق ها درآورده و عده ای هم به راهرو آمده بودند نگاه کردم و گوشی را فشردم که صدای ناباورانه ی نیما به خود آوردم!
- چی گفتی؟! با کی بودی؟! به کی گفتی خفه شو؟!
پلک هایم را بسته و باز کردم و به سمت خروجی راهرو راه افتادم.
- میگم به کی گفتی کثافت؟! هرزه!
با دادی که کشید گوشی را از گوشم دور کردم و به فحش های رکیکش گوش دادم! حالا تنها صدای فریاد و نفس های تند نیما بود و خبری از پسرکم نبود! پسرکی که خوب می دانستم حالا گوشه ای پنهان شده و به خود می لرزد، درست شبیه بچگی های مادرش! از کنار پذیرش گذشتم که صدای زنی در بلندگو پیچید و دکتری را پیج کرد. دستم را پایین گوشی گذاشتم و تند از ساختمان بیرون زدم که با دیدن هوا به نیما حق دادم! شب شده بود و من حتی به او یک زنگ هم نزده بودم! با قدم هایی بلند از کنار دو پرستاری که با خنده در حال صحبت بودند، گذشتم و خودم را به گوشه ی حیاط رساندم. گوشی را روی گوشم گذاشتم که با نشنیدن صدایی به صفحه ی گوشی نگاه کردم که با دیدن ثانیه شمار، گوشی را دوباره روی گوشم گذاشتم و مردد گفتم: الو؟ نی...
- بیمارستان چه کار می کنی؟!
آب دهانم را قورت دادم و به عقب چرخیدم که با دیدن مرد رو به رویم اخم کرده و پشت به او کردم! صدایم را شنیده بود؟ اسم نیما را کامل گفته بودم؟ تعقیبم می کرد؟ از کجا دنبالم بود؟ یعنی ممکن بود تو بخش زنان هم بوده باشد؟ یعنی امکان داشت فریادهایم را شنیده باشد؟
- الو افسانه؟
نیما پشت خط بود و من به نوید فکر می کردم! من هم داشتم خیانت می کردم؟!
- افسانه با توام، میگم بیمارستان چه کار می کنی؟ افسانه؟!
چرا حالم را نمی پرسید؟ چرا مثل نوید نمی گفت خوبم یا نه؟ چرا نیما هیچ وقت برایم شوهر نبود؟! چرا در حال مقایسه بودم؟!
- بابالی، مامالی کجاس؟
با شنیدن صدای نگران پسرم با هیجان لبخند زدم و با گام هایی بلند سمت در خروجی بیمارستان رفتم! نیما هر چقدر شوهر بدی بود ولی پسری به من هدیه داده بود که با کل دنیا عوضش نمی کردم. نیما پدره پسرم بود و مثل چند سال پیش باید به خاطر پسرم کوتاه می آمدم! باید تا دیر نشده فکرم را شست و شو و فقط به پسرم و شوهرم فکر می کردم. باید افسانه ی سابق می شدم!
- الهی دورت بگردم. خوبی قربونت برم؟
- خوبه، خودت...
ایستادم و میان حرفش پریدم.
- مامان و آوردم بیمارستان.
ساکت شد و من هر چه را باید می دانست به او گفتم و گوشی را قطع کردم. نیما بهتر از هر کسی این موضوع را درک می کرد.
- افسانه؟
به عقب چرخیدم و به صورت نگران مرد مقابلم خیره شدم.
- چیزی شده؟
لبخند زدم و قدمی به طرفش رفتم.
- نه.
اخم کرد و نگاهش را در صورتم به گردش درآورد.
- پس چرا...
میان حرفش پریدم و با لبخند گفتم: من خوبم، نگران نباشید.
او لبخند زد و من به این فکر کردم می توانیم دو دوست ساده باشیم!