مرد مریخی زمانی که در ناخود آگاه قدم می زد؛ می پنداشت که می بایست به جایی برود. البته چون جایی نبود؛ او همه چیز را ساخت. تا اینکه یک روزی متوجه آن ماشین در میان خاک های قرمز شد. عجیب و غریب بود و هزاران دودکش داشت که از آنها بخارات و دود سیاه و سفید خارج می شد. شفت ها در داخل یاتاقان ها می چرخیدند و چرخ دنده ها را به حرکت در آورده بودند؛ پیستون ها داخل می رفتند و بیرون می آمدند. معلوم نبود آن ماشین چه بود.
- پس ماچیناتوس رو دیدی.
- ماچیناتوس؟
- بله، همین دستگاهی که وقع صدای لغزش و ضربه اش تو رو ترغیب می کنه که نزدیکش بشی
در خود گفتم:
واقعا صدای لغزش و ضربه و اصطکاک آهن روی آهن، سوت دودها و بخارات، خبر از زنده بودن دستگاه می داد.
پرسیدم:
ماچیناتوس، این تا الان کجا بود...؟
همه ی قطب نما ها به من اشاره کردند و گفت:
ماچیناتوس پیش از اینکه این بیرون باشه، در مکانیکوس قرار داره. آلیوس، من هم خودم نمی دونم این چه چیزیه که تو ساختی اما هر چیزی که هست، از اول همینجا بود.
من هم نمی دونستم این چه چیزی بود که دیدم. اما هر چیزی که بود؛ قلبم، عقلم و شاید هم خودم بود. هر چیزی که بود خیلی قشنگ بود.
- مکانیکوس و ماچیناتوس -
#Piece