( کمی بلند، اما تقریبا دم کشیده )
- چارلز در دل دیوار زندگی میکرد و خود را آرام، با انداختن تمام بار موجود در بدن بر روی نیمه جلویی کالبدش، از لبه پنجره به پایین انداخت.
سالها منتظر دق کردن بود یا مردن در نوعی بدین شکل. یک فرمی از مرگ که از ناتوانی و استیصال زیاد باشد. مغز به تمام بدن فرمان دهد که من بریدهام. شما هم باید ببرید و خود را خاموش کنید. نوعی مرگ که در بطن خود، یک سرگیجه و سقوط به همراه دارد. دقیقا شبیه به کامیکازه. خلبانهای ژاپنی، که در جنگ جهانی دوم با هواپیما مستقیما در نقطه هدف سقوط میکردند. همه با خودشان.
چارلز منتظر روزهای خوب بود، روزنهی امیدی داشت، شبها به رویای بیدار شدن میخوابید و صبحها با عشق ویرانگری که به صبحانه خوردن داشت بیدار میشد. به دوستانش لبخند میزد و حتی دو روز قبل از اعتصاب بدنش، ساعتها رقصیده بود.
چارلز عاشق زرافه بود و همیشه در خوابهایش زرافهها را در حال پرواز کردن بر بام خانهاش میدید. ترجیحا پا بر روی چمنها نمیگذاشت اما دیوانه دراز کشیدن بر آنها بود.
چارلز مثل بقیه بود. یک آدم که عادی بود و جرات این را داشت که عادی باشد. عادی بودن قدرت میخواهد، که او داشت. کمی ورزش، تفریح، کار، اوقات زیادی که نمیدانست چگونه سپری کند.
مهمتر از همه گاهی میخندید و گاهی گریه میکرد.
او عادی بود تا یک بعد از ظهر زمستان، برف نمیبارید اما آسمان سرخ بود و ابرها این سرخی را در خود بافته بودند. در خانه موسیقی جز آرمسترانگ پخش میشد. ویسکی اعلایی برای خود ریخته بود، کمی یخ، لباسهای محبوبش. تا اینکه دستش خورد و لیوان افتاد و خرد شد. لیوان یادگار اولین عشق او بود.
وقتی ترکش کرد حتی یک قطره اشک نریخته بود. ولی بعدترها، صدای رعد و برق میشنید، گریه میکرد، پایش به میز میخورد، گریه میکرد، شارژ موبایلش تمام میشد، گریه میکرد.
لیوان خرد شد، گریه نکرد.
گویی تنها یک خاطره داشته باشد که حالش با آن رو به راه میشد. جان میگرفت. زندگی میکرد.
آخر انسان به امید زنده نیست، انسان به خاطراتش زندهاست. هر روز که میگذرد، بخشی از این خاطرات پاک میشوند و از یاد میروند. مثل اینکه از بالای بالا، به خانهها نگاه میکنی، خودت را در حیاط خانه کودکیات میبینی، در حال خاک بازی کردن و کشف راز گل رازقی. یکباره با شنیدن صدای مادرت برای ناهار، میروی تو و دیگر بیرون نمیآیی.
سالها منتظر میمانی ولی رازقی همچنان سرجایش مانده.
به هر شکل چارلز مرد. خودکشی برای او کلمهای سهل و دمدستیی بود.
چارلز در اثر اعتصاب احساساتش بر جریان زندگی مرد. در اثر کشته کشدن آخرین خاطرهای که داشت. وگرنه سقوط از پنجره طبقه اول که با زمین یک و نیم متر فاصله دارد، کسی را نمیکشد
مگر اینکه قبل از سقوط
مرده باشد. -
- چارلز در دل دیوار زندگی میکرد و خود را آرام، با انداختن تمام بار موجود در بدن بر روی نیمه جلویی کالبدش، از لبه پنجره به پایین انداخت.
سالها منتظر دق کردن بود یا مردن در نوعی بدین شکل. یک فرمی از مرگ که از ناتوانی و استیصال زیاد باشد. مغز به تمام بدن فرمان دهد که من بریدهام. شما هم باید ببرید و خود را خاموش کنید. نوعی مرگ که در بطن خود، یک سرگیجه و سقوط به همراه دارد. دقیقا شبیه به کامیکازه. خلبانهای ژاپنی، که در جنگ جهانی دوم با هواپیما مستقیما در نقطه هدف سقوط میکردند. همه با خودشان.
چارلز منتظر روزهای خوب بود، روزنهی امیدی داشت، شبها به رویای بیدار شدن میخوابید و صبحها با عشق ویرانگری که به صبحانه خوردن داشت بیدار میشد. به دوستانش لبخند میزد و حتی دو روز قبل از اعتصاب بدنش، ساعتها رقصیده بود.
چارلز عاشق زرافه بود و همیشه در خوابهایش زرافهها را در حال پرواز کردن بر بام خانهاش میدید. ترجیحا پا بر روی چمنها نمیگذاشت اما دیوانه دراز کشیدن بر آنها بود.
چارلز مثل بقیه بود. یک آدم که عادی بود و جرات این را داشت که عادی باشد. عادی بودن قدرت میخواهد، که او داشت. کمی ورزش، تفریح، کار، اوقات زیادی که نمیدانست چگونه سپری کند.
مهمتر از همه گاهی میخندید و گاهی گریه میکرد.
او عادی بود تا یک بعد از ظهر زمستان، برف نمیبارید اما آسمان سرخ بود و ابرها این سرخی را در خود بافته بودند. در خانه موسیقی جز آرمسترانگ پخش میشد. ویسکی اعلایی برای خود ریخته بود، کمی یخ، لباسهای محبوبش. تا اینکه دستش خورد و لیوان افتاد و خرد شد. لیوان یادگار اولین عشق او بود.
وقتی ترکش کرد حتی یک قطره اشک نریخته بود. ولی بعدترها، صدای رعد و برق میشنید، گریه میکرد، پایش به میز میخورد، گریه میکرد، شارژ موبایلش تمام میشد، گریه میکرد.
لیوان خرد شد، گریه نکرد.
گویی تنها یک خاطره داشته باشد که حالش با آن رو به راه میشد. جان میگرفت. زندگی میکرد.
آخر انسان به امید زنده نیست، انسان به خاطراتش زندهاست. هر روز که میگذرد، بخشی از این خاطرات پاک میشوند و از یاد میروند. مثل اینکه از بالای بالا، به خانهها نگاه میکنی، خودت را در حیاط خانه کودکیات میبینی، در حال خاک بازی کردن و کشف راز گل رازقی. یکباره با شنیدن صدای مادرت برای ناهار، میروی تو و دیگر بیرون نمیآیی.
سالها منتظر میمانی ولی رازقی همچنان سرجایش مانده.
به هر شکل چارلز مرد. خودکشی برای او کلمهای سهل و دمدستیی بود.
چارلز در اثر اعتصاب احساساتش بر جریان زندگی مرد. در اثر کشته کشدن آخرین خاطرهای که داشت. وگرنه سقوط از پنجره طبقه اول که با زمین یک و نیم متر فاصله دارد، کسی را نمیکشد
مگر اینکه قبل از سقوط
مرده باشد. -