Postlar filtri


ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است

به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که می‌خورم خون است

ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است

حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طره لیلی مقام مجنون است

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است

ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است

از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنار دامن من همچو رود جیحون است

چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار که از اختیار بیرون است

ز بیخودی طلب یار می‌کند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است

#حافظ
@Poem7011


دست خودم که نیست؛ دلم تنگ می‌شود...
از بی‌بهانه‌گیست... دلم تنگ می‌شود...

دستان تو... صدای قشنگت... نگاه تو...
از هرچه بود و نیست دلم تنگ می‌شود...

هر شب کنار پنجره در فکرِ اینکه تو
چشمت به راه کیست! دلم تنگ می‌شود...

من صخره‌ام، تو موج... کنارم کمی بمان!
لطفا نرو! بایست... دلم تنگ می‌شود...

شرمنده‌ام که باز تو را شعر کرده‌ام
دست خودم که نیست؛ دلم تنگ می‌شود...

#امیرحسین_اثناعشری
@Poem7011


روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچه‌ای هنوز و صدت عندلیب هست

گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست

در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست

آن جا که کار صومعه را جلوه می‌دهند
ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست

فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست
هم قصه‌ای غریب و حدیثی عجیب هست

#حافظ
@Poem7011



دیدی دلم جام باده‌ست، اما لبی تر نکردی
صدها غزل گفتم از تو، بیتی هم از بر نکردی

آه از دل ساده‌ی من! گل می‌فرستم کماکان
در این امیدم که شاید، این‌بار پرپر نکردی

آن هدیه را خاطرت هست؟ من بد سلیقه نبودم
اما تو آن روسری را، یک بار هم سر نکردی

گفتی مرا دوست داری، گفتم تو را دوست دارم
افسوس! من باورم شد، افسوس باور نکردی

ای دل بمیرم برایت، کشتی خودت را برایش
گفتم رهایش کن آخر... کاری که آخر نکردی...

#علیرضا_نورعلیپور
@Poem7011


مثل یک پروانه پشتِ شیشه پرپر می‌زنم
در خودم محبوسم و با مشت بر در می‌زنم

مانده‌ام در حسرت پرواز و محضِ دلخوشی
روی کتفم نقشی از بال کبوتر می‌زنم

گاه‌گاه از فرط دلتنگی به یاد دوستان
شانه‌هایم را خودم از پشت خنجر می‌زنم...

باز هم با دیگران می‌گویم از احساس ِخود
باز هم با اَرّه‌ها حرف از صنوبر می‌زنم...

«یاری اندر کس نمی‌بینم» ولی خواهید دید
می‌رسد روزی که تنهایی به لشکر می‌زنم

دور اگر این بار دست ما بیفتد شک نکن!
می‌برم پیمانه را بالای منبر می‌زنم...

#مهدی_دهاقین
@Poem7011


حلالم کن اگر فردا از اینجا بی‌خبر رفتم
شبیه شاعری تنها، به رویا بی‌خبر رفتم

چه پنهان از تو... این شب‌ها، دلم بسیار می‌گیرد
اگر رفتم چو موج از داغ دریا بی‌خبر رفتم

اگر رفتم، بدان داغی درون سینه‌ام بوده
که با یاد تو بودم لیک تنها بی‌خبر رفتم

همین امروز را شاید برای دیدنت ماندم
و مثل اشک چشمان تو فردا بی‌خبر رفتم

حلالم می‌کنی یا نه؟ دلم قصد سفر دارد
حلالم کن اگر فردا از اینجا بی‌خبر رفتم

#هادی_عبدی
@Poem7011


من آشنای کویرم، تو اهلِ بارانی
چه کرده‌ام که مرا از خودت نمی‌دانی؟

مرا نگاه! که چشم از تو بر نمی‌دارم
تو را نگاه! که از دیدنم گریزانی

من از غم تو غزل می‌سرایم و آن را
تو عاشقانه به گوشِ رقیب می‌خوانی

هزار باغِ گل از دامن تو می‌روید
به هر کجا بروی باز در گلستانی

قیاسِ یک به یکِ شهر با تو آسان نیست
که بهتر از همگان است؟ بهتر از آنی

#سجاد_سامانی
@Poem7011


آمد و بُرد و زد و خورد! حلالش باشد!
یک نفر در غمِ او مُرد... حلالش باشد!

مثلِ یک صخره که از موج، بلا می‌بیند
من نیازردم و آزرد... حلالش باشد!

برسانید به گوشش که دلی را که شکست
وَ غروری که ترک خورد... حلالش باشد!

ابر هم تاب نیاورد که نزدیک شدند
آه از آن لحظه‌ی برخورد... حلالش باشد!

گفتنی نیست بگویم که «خدا» می‌داند
حقّ من بود که او بُرد... حلالش باشد!

حرفِ ناگفته زیادست ولی می‌گذریم...
آمد و بُرد و زد و خورد... حلالش باشد!

#امیرحسین_اثناعشری
@Poem7011


به این مجسمه سازی که قلبش از سنگ است
بگو تو را بتراشد که من دلم تنگ است!

به سقف آبی پرواز اعتمادی نیست
که آسمان من و تو هزار و یک رنگ است

شبی کنار در خانه ی جنون بنشین
سرود گریه ی دیوانگان خوش آهنگ است

چرا زمانه مرا پایبند عشق تو کرد!؟
برای بی پر و بالی چو من قفس ننگ است

در این مجسمه جای تبسمت خالی ست
میان شهر سر بوسه ی لبت جنگ است

سر قرار بیا تا دلم نرفته ز دست
اگر چه فاصله ی ما هزار فرسنگ است

#مهدی_مظاهری
@Poem7011


در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود

من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار
گفتم این شاخ ار دهد باری پشیمانی بود

خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود

بی چراغ جام در خلوت نمی‌یارم نشست
زان که کنج اهل دل باید که نورانی بود

همت عالی طلب جام مرصع گو مباش
رند را آب عنب یاقوت رمانی بود

گر چه بی‌سامان نماید کار ما سهلش مبین
کاندر این کشور گدایی رشک سلطانی بود

نیک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جان من برهان نادانی بود

مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان
نستدن جام می از جانان گران جانی بود

دی عزیزی گفت حافظ می‌خورد پنهان شراب
ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بود

#حافظ
@Poem7011


من از شب گریه‌های غرق در تکرار می‌ترسم...
و از صبح غم‌انگیز نبودِ یار می‌ترسم...

«تو باید سهم من باشی اگر معیار دل باشد»
ولی از طرح بی آغاز این افکار می‌ترسم...

هزاران بار بند آمد زَ... زَب... زَب... زبانم تا
بگویم بشنود از حسرت دیدار می‌ترسم...

مردّد مانده‌ام بین هلال ماه و اَبرویش!
خدایا! از نماز و روزه‌ی شک‌دار می‌ترسم‌‌...

من امشب توبه کردم از خیالش دست بردارم
به خوابم آمد و گفت از همین انکار می‌ترسم...

به اصرار قلم با واژه‌ها از «عشق» می‌گویم
چقدر از حرف‌های از سرِ «اجبار»... می‌ترسم

#زهره_مجیدی
@Poem7011


‏تا نیمه‌راه همسفری داشتیم، رفت...
با اینکه هر دو چشم تری داشتیم، رفت...

پابند ما نبود و دل از ما گرفت و برد
ما نیز هم دلی سفری داشتیم، رفت...

ما را به هر ستاره‌ی بختی امید نیست
در هفت آسمان قمری داشتیم، رفت...

هر شب خیال بالش امنی‌ست در سرم
در آرزوی دوست سری داشتیم، رفت...

‏باران شدم که راه نیفتد ولی نشد...
تنها امید مختصری داشتیم، رفت...

ما را تو با گرفتن جان امتحان نکن!
از جان خود عزیزتری داشتیم، رفت...

#سیدمهدی_ابوالقاسمی
@Poem7011


عشق در دل ماند و یار از دست رفت
دوستان دستی! که کار از دست رفت

ای عجب گر من رسم در کام دل
کی رسم چون روزگار از دست رفت؟

بخت و رای و زور و زر بودم دریغ
کاندر این غم هر چهار از دست رفت

عشق و سودا و هوس در سر بماند
صبر و آرام و قرار از دست رفت

گر من از پای اندرآیم گو درآی
بهتر از من صد هزار از دست رفت

بیم جان کاین بار خونم می‌خورد
ور نه این دل چند بار از دست رفت

مرکب سودا جهانیدن چه سود؟
چون زمام اختیار از دست رفت

سعدیا با یار عشق آسان بود
عشق باز اکنون که یار از دست رفت

#سعدی
@Poem7011


یک عمر به دور خودمان پیله تنیدیم
دور خودمان خندق و دیوار کشیدیم

آنها که به آنی ندویدند، رسیدند!
«ما هرچه دویدیم به جایی نرسیدیم»

این عمر به کوتاهیِ یک پلک‌زدن بود
انگار از این شاخه به آن شاخه پریدیم

جز غصه از این سفره‌ی آماده نخوردیم
جز درد از این تلخیِ فنجان نچشیدیم

سنگینی ابر خفقان بر سر ما بود
خورشید ندیدیم اگر قد نکشیدیم!

#سجاد_رحمانی
@Poem7011


مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می‌کند هر دم فریب چشم جادویت

پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت

و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت

من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت

#حافظ
@Poem7011


تویی که دائم از نگاه من فرار میکنی
مرا به حال خود همیشه واگذار میکنی

تویی که با نبودنت دقیقه‌های عمر را
به کام آن که عاشق است زهر مار می‌کنی

تویی که باز با وجود اینکه دلبر منی
به اینکه دل شکستی از من افتخار میکنی

چگونه‌ای در آن زمان که بار غصه‌ی مرا
به لطف مرگ روی دوش خود سوار میکنی؟

فقط بگو در آن زمان که نیستم در این جهان
دلت برای من که تنگ شد، چه کار میکنی؟

#علیرضا_نورعلیپور
@Poem7011


گفت ديده است مرا؛ اینکه كجا يادش نيست...
همه چيزم شده و هيچ مرا يادش نيست...

این ستاره به همه راه نشان می‌داده‌ست
حال نوبت که رسیده‌‌ست به ما، یادش نیست...

قصه‌ام را همه خواندند، چگونه است كه او
خاطراتِ منِ انگشت‌نما يادش نيست؟

بعدِ من چند نفر كشته، خدا می‌داند...
آنقدر هست كه ديگر همه را يادش نيست

او كه در آينه در حيرت ِنيمِ خودش است
نيمه‌ی ديگر خود را چه بسا يادش نيست...

صحبت از کوچکی حادثه شد؛ در واقع
داشت می‌گفت مهم نیست مرا یادش نیست...

#کاظم_بهمنی
@Poem7011


هیچ‌کس چشم به راه من دیوانه نبود
هرچه بر در زدم انگار کسی خانه نبود

راندی از خویشم و من مردن خود را دیدم
کاش تشییع من اینقدر غریبانه نبود

سر به میخانۀ یادت زدم اما دیگر
جای لب‌های تو روی لب پیمانه نبود

در دلم بودی و شرمنده ز مهمان بودم
که سزاوار تو این خانۀ ویرانه نبود

پیش چشم همه ای عشق! جوانم کن باز
تا ببینند که اعجاز تو افسانه نبود

#فاضل_نظری
@Poem7011


نشد دوباره تو را با کلام عشق بنامم
نشد ، نشد ، نشد ای نامت اعتبار کلامم !

چه راه دور و درازی ، چه راه دور و درازی
که خواب هم نرسانده به سایه ی تو سلامم

تو آفتاب خطِ استوا و من شب قطبی
تو از سلاله ی نوری ، من از تبارِ ظلامم

وساطتی کن و زلفت ، بگو بخواندم ای دوست !
به نیم جرعه نسیم ، این نسیم بی تو حرامم !

به راه قافله های نسیم ، چلّه نشستم
مگر شمیمی از آن پیرهن رسد به مشامم

شرابخانه ی حیرانیِ همیشه ! الا تو !
نشد که بی تو کسی بشکند خمار مدامم

هنوز اگر تو و خورشید و گل به صف بنشینید
به جز تو دل نگراید به سوی هیچ کدامم

هنوز اگر تو بیایی ، دوباره می شوم آغاز
اگر چه خسته تر از آفتاب ، بر لب بامم

#حسین_منزوی
@Poem7011


هر که مجموع نباشد به تماشا نرود
یار با یار سفرکرده به تنها نرود

باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود


بر دل‌آویختگان، عرصه عالم تنگست
کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود

هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق
به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود

به سر خار مغیلان بروم با تو چنان
به ارادت که یکی بر سر دیبا نرود

با همه رفتن زیبای تذرو اندر باغ
که به شوخی برود پیش تو زیبا نرود

گر تو ای تخت سلیمان به سر ما زین دست
رفت خواهی عجب ار مورچه در پا نرود

باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند
که در ایام گل از باغچه غوغا نرود

همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید
آری آنجا که تو باشی سخن ما نرود

هر که ما را به نصیحت ز تو می‌پیچد روی
گو به شمشیر که عاشق به مدارا نرود

ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی
تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود

گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند
هر که او را غم جانست به دریا نرود

سعدیا بار کش و یار فراموش مکن
مهر وامق به جفا کردن عذرا نرود

#سعدی
@Poem7011

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.