داستان ک.. ..ردن زن دایی داستان برمیگرده به ۷ سال پیش که ۱۸ سالم بود همیشه خواهرم میرفت پیش زن داییم میموند وقتی داییم مأموریت بود خواهرم کسالت داشت گفتن تو برو من رفتم ، یه نقشه شیطانی به سرم زد شنیده بودم زن دایی از جن میترسه شروع کردم راجب جن حرف زدن موقع خواب که رسید دیدم جاهارو خیلی نزدیک انداخته فهمیدم که ترسیده شب های پاییز هم بود بارون میبارید و رعد برق میزد خوابیدیم لامپا خاموش دیگه بیخیال شده بودم گفتم نقشم نگرفت دیدم زن دایی داره بیدارم میکنه میخام برم سرویس بیا باهم بریم چون ته حیاط بود با خنده گفتم نمیام خواهش کرد گفت میترسم تقصیر خودته از جن حرف زدی الانم رعد و برق میزنه و ... منم گفتم اگه یه بوس بدی میام گفت ن اذیت نکن داییت میفهمه گفتم بس نمیام خودت برو یهو دیدم صورتشو آورد جلو چسبوند به لبام گفت سریع بوس کن بعد بریم سرویس بهداشتی منم از خدا خواسته هم بوس کردم و هم گاز یه آخی گفت و بهم گفت خیلی بیشعوری رفتیم سرویس اومدیم و ...😍👇
📥 مشاهده ادامه داستان 📥
📥 مشاهده ادامه داستان 📥