💭
آنهایی که مرا میشناسند
میدانند
آخرین ها در امید، پناه و اشک برای من نوشتن است
من همیشه اسمافرشی نیستم
یک وقت هایی زبانِ کلمات را هرس میکنم کتاب شعر هایم را قایم میکنم ؛
اجازه میدهم کتابخانه خاکی شود تا هر کس از کنار کتاب های شعر نو رد شد فکر کند لای کتاب ها هرگز گشوده نشده است
بگذار مردم هرطور که دوست میدارند اندیشه کنند، چرا که هرگز برای حرف زدن پولی پرداخت نمیکنند برای همین است مفت مفت فکر میکنند و کیلو کیلو حرف میزنند و نگران بهایشان نیستند!
آنها فکر میکنند غم آدمی که کم شد با غولِ قلم عشق بازی میکند
حال آنکه کلمات همچون نامه های هفتاد و چند ساله ی خاک خورده در زیرزمین خانه ی قدیمی به قلبم میچسبد؛
و من در حالی که لکه های قطرات اشک مادربزرگ را در انتهای کاغذ ها میبینم نوشتن را آغاز میکنم
درست مثل یک ابرازِ قهوه سازی در نیمه ی شب است که به داد بی خوابی پدر میرسد.
کلمات برای اغلب اوقات توده ای از نگرانی وغم را لای پارچه ای میگدازانند و بیمنت به مصاف نامه های بی جواب ِزن دایی میروند
آخر سربازِ عاشقی که در جنگ کشته شد شوهرِ زن دایی بود
و زندایی حلقه ی ازدواجش را هرگز از انگشتش رها نکرد
بلکه یک تکه سنگ سنگین از زمینِ حیاط برداشت و به انگشترش کوبید
چهل سال است بر خلاف چشمان ضعیف و قلب رنجدیده اش یک تک تاشِ آبی رنگ شکسته در انگشتش میدرخشد!
آخر مگر غمِ کارکشته بهاین سادگیها شانه خالی می کند؟
غم سر میرسد که بماند
رشد کند
زاد و ولد کند
و هر چند وقت یکبار طغیان کند و به ریش شادی بخندد
غم هیچ گاه از بین نمیرود
فقط گاهی کمی آن طرف تر میرود تا شادی به زور خودش را در کنار اندوه جا کند
برای همین است جای شادی همیشه تنگ است.
#اسما_فرشی
@Pe_mesle_paeiz0
آنهایی که مرا میشناسند
میدانند
آخرین ها در امید، پناه و اشک برای من نوشتن است
من همیشه اسمافرشی نیستم
یک وقت هایی زبانِ کلمات را هرس میکنم کتاب شعر هایم را قایم میکنم ؛
اجازه میدهم کتابخانه خاکی شود تا هر کس از کنار کتاب های شعر نو رد شد فکر کند لای کتاب ها هرگز گشوده نشده است
بگذار مردم هرطور که دوست میدارند اندیشه کنند، چرا که هرگز برای حرف زدن پولی پرداخت نمیکنند برای همین است مفت مفت فکر میکنند و کیلو کیلو حرف میزنند و نگران بهایشان نیستند!
آنها فکر میکنند غم آدمی که کم شد با غولِ قلم عشق بازی میکند
حال آنکه کلمات همچون نامه های هفتاد و چند ساله ی خاک خورده در زیرزمین خانه ی قدیمی به قلبم میچسبد؛
و من در حالی که لکه های قطرات اشک مادربزرگ را در انتهای کاغذ ها میبینم نوشتن را آغاز میکنم
درست مثل یک ابرازِ قهوه سازی در نیمه ی شب است که به داد بی خوابی پدر میرسد.
کلمات برای اغلب اوقات توده ای از نگرانی وغم را لای پارچه ای میگدازانند و بیمنت به مصاف نامه های بی جواب ِزن دایی میروند
آخر سربازِ عاشقی که در جنگ کشته شد شوهرِ زن دایی بود
و زندایی حلقه ی ازدواجش را هرگز از انگشتش رها نکرد
بلکه یک تکه سنگ سنگین از زمینِ حیاط برداشت و به انگشترش کوبید
چهل سال است بر خلاف چشمان ضعیف و قلب رنجدیده اش یک تک تاشِ آبی رنگ شکسته در انگشتش میدرخشد!
آخر مگر غمِ کارکشته بهاین سادگیها شانه خالی می کند؟
غم سر میرسد که بماند
رشد کند
زاد و ولد کند
و هر چند وقت یکبار طغیان کند و به ریش شادی بخندد
غم هیچ گاه از بین نمیرود
فقط گاهی کمی آن طرف تر میرود تا شادی به زور خودش را در کنار اندوه جا کند
برای همین است جای شادی همیشه تنگ است.
#اسما_فرشی
@Pe_mesle_paeiz0