شرق وحشی dan repost
داستان وحشتناک چینی: حبس و مجازات مدافعان حقوق بشر در بیمارستانهای روانی
تهیه و منتشر شده در وبسایت سِیفگارد دیفندرز
ترجمۀ مسعود یوسفحصیرچین
بخش دوم
https://t.me/yusefmasoud
بخش اول 👈 https://t.me/yusefmasoud/222
*
بخش او، در طبقۀ نهم، راهرو بزرگی با حدود 30 تختخواب در گروههای چهار نفره بود که با پرده از هم جدا شده بودند؛ پردهها را شب میکشیدند و در روز باز بودند. پنجرهها میلههای آهنی داشتند. آنجا همچنین مرکز بازپروری و غذاخوری داشت که گاهی اجازه داشتند از آن استفاده کنند و در آنجا غذا میخوردند و یک تلویزیون هم بود.
این منطقه ضدخودکشی بود. اکثر سطوح سخت، مانند گوشههای میز و صندلیها را با چیزهای نرم و اسفنجی پوشانده بودند. در حمام قفل نداشت و کارکنان هر لحظه میتوانستند وارد شوند. سقفها خیلی بلند بودند؛ چراغها قابل دسترسی نبودند و تلویزیون را بالای دیوار چسبانده بودند. به آنها چاپاستیک نمیدادند، فقط قاشق و کاسۀ پلاستیکی داشتند که آنها را بین وعدههای غذایی در کابینتهایی قفل شده میگذاشتند.
از روز اول، کارکنان جیه را مجبور به مصرف دارو مصرف میکردند – هفت یا هشت جور قرص. هرگز اسم داروها را به او نگفتند. «واقعاً حالم بد میشد، سرم کمی گیج میرفت و دیدم تار میشد.» در ابتدا سعی کرد مقاومت کند اما ضعیفتر از آن بود که بتواند کاری از پیش ببرد. او را بستند و به او آرامبخش تزریق کردند.
هر بار که به کسی شوک الکتریکی وارد میکردند، یکی از کارکنان چرخ حامل این دستگاه را با سیمهایش در بخش هل میداد. همۀ بیماران میترسیدند چون میدانستند چقدر دردناک است. جیه به یاد آورد «زنان چشمانشان را میپوشاندند و جیغ میکشیدند.» اما کارکنان همه را مجبور به تماشا میکردند.
طی 52 روز بازداشت غیرقانونیاش در بازداشتگاه روانی سه بار تحت شوک درمانی قرار گرفت. یک بار هم بیحسکننده استفاده نکردند. این روال شدیداً دردناک بود.
دستها، پاها، سینه و گردنش را با تسمههایی بستند. هر چه بیشتر تقلا میکرد، تسمهها تنگتر میشد. دهانچپانی هم توی دهانش میگذاشتند تا زبانش را گاز نگیرد. او توضیح داد که چطور با همان دهانچپان مجبورش میکردند داروهایش را بخورد یا به بیمارانی که در اعتصاب غذا بودند بهزور غذا میدادند.
دو الکترود روی دو طرف سرش گذاشتند و بدنش بهطرز غیرقابل کنترلی تکان میخورد. مدام به هوش میآمد و از هوش میرفت. بعضی وقتها طی شوکدرمانی کنترل مثانهاش را از دست میداد و پرستاران، خشمگین از کار اضافهای که برایشان به وجود آمده، به او حمله میکردند. به هوش که میآمد، خون و تکههای غذا بالا میآورد. حال بسیار بدی داشت و میگوید «مثل مردن بود.»
در بیمارستان کانگنینگ، روزهای جیه سرشار از ترس و درد بود. او گفت «شکنجه بود، ترجیح میدادم بمیرم اما اینطوری زنده نباشم. راهی برای ترک آنجا نبود و دوست داشتم بمیرم.» جیه، از سر استیصال، تصمیم گرفت با کوبیدن سرش به سنگ سیفون توالت و بریدن مچ دستهایش با تکههای دندانهدار آن خودکشی کند. مدتها بود به این ماجرا فکر میکرد. در انجام عمل بریدن موفق بود اما کارکنان متوجه شدند و نمرد. با این همه، تلاش به خودکشیاش بیمارستان را ترساند؛ نمیخواستند خونش گردنشان بیفتد.
پنجاهودو روز بعد از بستری اجباریاش، جیه را به پلیس تحویل دادند. پس از آزادی به این نتیجه رسید که تجربیاتش در بیمارستان کانگنینگ چنان وحشتناکند که باید از چین برود. وحشت داشت مبادا او را به آنجا بفرستند.
امروز، جیه در کالیفرنیا زندگی میکند و هنوز از مشکلات سلامتی رنج میبرد، از جمله از سردردها و تشنج شدید که باور دارد نتیجۀ آن بستری شدن اجباریاند. هنوز با هر بار دیدن پلیس یا کادر درمان با روپوش سفید دچار حملات وحشت میشود.
https://t.me/yusefmasoud
تهیه و منتشر شده در وبسایت سِیفگارد دیفندرز
ترجمۀ مسعود یوسفحصیرچین
بخش دوم
https://t.me/yusefmasoud
بخش اول 👈 https://t.me/yusefmasoud/222
*
بخش او، در طبقۀ نهم، راهرو بزرگی با حدود 30 تختخواب در گروههای چهار نفره بود که با پرده از هم جدا شده بودند؛ پردهها را شب میکشیدند و در روز باز بودند. پنجرهها میلههای آهنی داشتند. آنجا همچنین مرکز بازپروری و غذاخوری داشت که گاهی اجازه داشتند از آن استفاده کنند و در آنجا غذا میخوردند و یک تلویزیون هم بود.
این منطقه ضدخودکشی بود. اکثر سطوح سخت، مانند گوشههای میز و صندلیها را با چیزهای نرم و اسفنجی پوشانده بودند. در حمام قفل نداشت و کارکنان هر لحظه میتوانستند وارد شوند. سقفها خیلی بلند بودند؛ چراغها قابل دسترسی نبودند و تلویزیون را بالای دیوار چسبانده بودند. به آنها چاپاستیک نمیدادند، فقط قاشق و کاسۀ پلاستیکی داشتند که آنها را بین وعدههای غذایی در کابینتهایی قفل شده میگذاشتند.
از روز اول، کارکنان جیه را مجبور به مصرف دارو مصرف میکردند – هفت یا هشت جور قرص. هرگز اسم داروها را به او نگفتند. «واقعاً حالم بد میشد، سرم کمی گیج میرفت و دیدم تار میشد.» در ابتدا سعی کرد مقاومت کند اما ضعیفتر از آن بود که بتواند کاری از پیش ببرد. او را بستند و به او آرامبخش تزریق کردند.
هر بار که به کسی شوک الکتریکی وارد میکردند، یکی از کارکنان چرخ حامل این دستگاه را با سیمهایش در بخش هل میداد. همۀ بیماران میترسیدند چون میدانستند چقدر دردناک است. جیه به یاد آورد «زنان چشمانشان را میپوشاندند و جیغ میکشیدند.» اما کارکنان همه را مجبور به تماشا میکردند.
طی 52 روز بازداشت غیرقانونیاش در بازداشتگاه روانی سه بار تحت شوک درمانی قرار گرفت. یک بار هم بیحسکننده استفاده نکردند. این روال شدیداً دردناک بود.
دستها، پاها، سینه و گردنش را با تسمههایی بستند. هر چه بیشتر تقلا میکرد، تسمهها تنگتر میشد. دهانچپانی هم توی دهانش میگذاشتند تا زبانش را گاز نگیرد. او توضیح داد که چطور با همان دهانچپان مجبورش میکردند داروهایش را بخورد یا به بیمارانی که در اعتصاب غذا بودند بهزور غذا میدادند.
دو الکترود روی دو طرف سرش گذاشتند و بدنش بهطرز غیرقابل کنترلی تکان میخورد. مدام به هوش میآمد و از هوش میرفت. بعضی وقتها طی شوکدرمانی کنترل مثانهاش را از دست میداد و پرستاران، خشمگین از کار اضافهای که برایشان به وجود آمده، به او حمله میکردند. به هوش که میآمد، خون و تکههای غذا بالا میآورد. حال بسیار بدی داشت و میگوید «مثل مردن بود.»
در بیمارستان کانگنینگ، روزهای جیه سرشار از ترس و درد بود. او گفت «شکنجه بود، ترجیح میدادم بمیرم اما اینطوری زنده نباشم. راهی برای ترک آنجا نبود و دوست داشتم بمیرم.» جیه، از سر استیصال، تصمیم گرفت با کوبیدن سرش به سنگ سیفون توالت و بریدن مچ دستهایش با تکههای دندانهدار آن خودکشی کند. مدتها بود به این ماجرا فکر میکرد. در انجام عمل بریدن موفق بود اما کارکنان متوجه شدند و نمرد. با این همه، تلاش به خودکشیاش بیمارستان را ترساند؛ نمیخواستند خونش گردنشان بیفتد.
پنجاهودو روز بعد از بستری اجباریاش، جیه را به پلیس تحویل دادند. پس از آزادی به این نتیجه رسید که تجربیاتش در بیمارستان کانگنینگ چنان وحشتناکند که باید از چین برود. وحشت داشت مبادا او را به آنجا بفرستند.
امروز، جیه در کالیفرنیا زندگی میکند و هنوز از مشکلات سلامتی رنج میبرد، از جمله از سردردها و تشنج شدید که باور دارد نتیجۀ آن بستری شدن اجباریاند. هنوز با هر بار دیدن پلیس یا کادر درمان با روپوش سفید دچار حملات وحشت میشود.
https://t.me/yusefmasoud