#حکایت_شب
روزی زنی نزد شیخ امد وگفت...
یاشیخ ممه هایم مرا اذیت میکند
به حدی که گاهی میخواهم آن ها را
بریده وجلوی گربه بیندازم..
شیخ در حالی که اشک در چشمانش
حلقه زده بود و بغضی گلویش را
گرفته بود باصدای آهسته گفت
میووووو میاوووووو
@Mehti_Lezm
روزی زنی نزد شیخ امد وگفت...
یاشیخ ممه هایم مرا اذیت میکند
به حدی که گاهی میخواهم آن ها را
بریده وجلوی گربه بیندازم..
شیخ در حالی که اشک در چشمانش
حلقه زده بود و بغضی گلویش را
گرفته بود باصدای آهسته گفت
میووووو میاوووووو
@Mehti_Lezm