#عشقی_به_رنگ_دریا
#part_134
نگرانی توی چشمهاش به وضوح پیدا بود و باعث لغزش مردمکش شده بود. دستش رو روی گونهام گذاشت.
_ حالت خوبه؟! چته تو؟!
با تعجب دستم رو زیر چشمهام کشیدم. بغضی توی گلوم نشست.
_ مسیح، چرا گفتی بیام؟! چیزی شده؟
وقتی دید جوابش رو ندادم بیخیال شد، به طرف دری که کنارمون قرار داشت رفت و من رو همراه خودش کشید. تقهای به در زد و با اخم زمزمه کرد.
_ چیزی نیست، مطمئن باش.
با باز شدن در دستش رو روی کمرم گذاشت و وادار به حرکتم کرد. وقتی وارد اتاق شدم، اولین چیزی که دیدم پدر، آقای فتحی و پدر مهران بود که روی صندلی سمت چب و راست میزی نشسته بودن. با تعجب و چشمهای پر از نگرانی بهشون خیره شده بودم؛ انگار لال شده بودم و توان حرف زدن رو نداشتم. پشت میز یه مرد میانسال با ریشهای کوتاه جو گندمی و عینک با قاب مشکی رنگی که لباس سبز نیروی انتظامی تنش بود و درجههای سر شونهاش نشون از سرهنگ بودنش میداد، نشسته بود و داشت با آقای فتحی صحبت میکرد. با صدای بسته شدن در توسط مسیح به خودم اومدم. اینبار صدای خودم رو پیدا کردم و زیر لب سلامی دادم. اون آقا با خوشرویی جوابم رو داد و با لبخند دعوت به نشستنم کرد. کنار پدر یه صندلی خالی بود، سر به زیر کنار پدر نشستم. زیر چشمی به همه نگاه میکردم. چشمم به روی پیرهن سرهنگ افتاد که اسمش روش حک شده بود؛ «آرین کاظمی نژاد». تلفن روی میزش رو برداشت و با لحنی محکم و جدی که از چشمهای قهوهای رنگش میبارید، گفت:
_ لطفاً اون دو نفر رو بیار.
بعد از گذاشتن تلفن و گفتن این حرفش رو به من کرد.
_ خب خانم پناهی، شما با جناب دیاکو فتحی و مهران مسعودی فر نسبتی دارید؟
نگاهی به بقیه انداختم، کلافگی توی چهرهی همه مشهود بود. تپش قلب گرفته بودم. بغضم رو قورت دادم.
_ مهران مسعودی فر همسر سابقم هستن.
مسیح که بالای سرم ایستاده بود ادامه داد.
_ دیاکو هم پسر جناب فتحی هستن که باهاشون رفت و آمد خانوادگی داریم.
سرگرد کاظمی نژاد با همون ابروهای درهمش سرش رو تکون داد. تا خواست چیزی بگه، تقهای به در خورد و کسی در رو باز کرد. سرباز وارد اتاق شد و احترام نظامی داد.
_ جناب سرگرد اون دو نفر رو آوردیم.
با گفتن «بیارشون داخل» سرگرد، سرباز اطاعت کرد و مهران و دیاکو دستبند به دست و سر و وضع آشفته وارد اتاق شدن. پیدا بود با هم دعوا کردن؛ چون صورتشون هر کدوم یکی دو تایی یا زیر چشمشون یا روی گونهشون جای زخم و کبودی بود. با نگرانی به دیاکو نگاه کردم که روش رو با اخم از من برگردوند و به جناب سرگرد نگاه کرد. یعنی چی این حرکت؟! چرا اینطوری کرد؟! با ناراحتی به مسیح نگاه کردم که سرش رو به نشونهی اشکالی نداره تکون داد. سرگرد رو به همه گفت:
_ این دو نفر با هم دعوا کردن، برای همین ما آوردیمشون اینجا.
سنگینی نگاه مهران رو حس می کردم؛ اما بی توجه بهش سرم رو پایین انداختم. اگه امروز مهران نمیگفت برم اون کافهی کذایی، اینجا نبودم. پدر مهران با اخم گفت:
_ باید چیکار کنیم که آزاد بشن؟!
سرگرد برگه و خودکاری برداشت و چیزی روی برگه نوشت.
_ باید این تعهدنامه رو امضا کنن. بعد اگه شکایتی ندارن، میتونن برن.
خطاب به سربازی که کنار دیاکو و مهران بود، گفت:
_ تا من متنش رو مینویسم دستبندها رو باز کن.
#part_134
نگرانی توی چشمهاش به وضوح پیدا بود و باعث لغزش مردمکش شده بود. دستش رو روی گونهام گذاشت.
_ حالت خوبه؟! چته تو؟!
با تعجب دستم رو زیر چشمهام کشیدم. بغضی توی گلوم نشست.
_ مسیح، چرا گفتی بیام؟! چیزی شده؟
وقتی دید جوابش رو ندادم بیخیال شد، به طرف دری که کنارمون قرار داشت رفت و من رو همراه خودش کشید. تقهای به در زد و با اخم زمزمه کرد.
_ چیزی نیست، مطمئن باش.
با باز شدن در دستش رو روی کمرم گذاشت و وادار به حرکتم کرد. وقتی وارد اتاق شدم، اولین چیزی که دیدم پدر، آقای فتحی و پدر مهران بود که روی صندلی سمت چب و راست میزی نشسته بودن. با تعجب و چشمهای پر از نگرانی بهشون خیره شده بودم؛ انگار لال شده بودم و توان حرف زدن رو نداشتم. پشت میز یه مرد میانسال با ریشهای کوتاه جو گندمی و عینک با قاب مشکی رنگی که لباس سبز نیروی انتظامی تنش بود و درجههای سر شونهاش نشون از سرهنگ بودنش میداد، نشسته بود و داشت با آقای فتحی صحبت میکرد. با صدای بسته شدن در توسط مسیح به خودم اومدم. اینبار صدای خودم رو پیدا کردم و زیر لب سلامی دادم. اون آقا با خوشرویی جوابم رو داد و با لبخند دعوت به نشستنم کرد. کنار پدر یه صندلی خالی بود، سر به زیر کنار پدر نشستم. زیر چشمی به همه نگاه میکردم. چشمم به روی پیرهن سرهنگ افتاد که اسمش روش حک شده بود؛ «آرین کاظمی نژاد». تلفن روی میزش رو برداشت و با لحنی محکم و جدی که از چشمهای قهوهای رنگش میبارید، گفت:
_ لطفاً اون دو نفر رو بیار.
بعد از گذاشتن تلفن و گفتن این حرفش رو به من کرد.
_ خب خانم پناهی، شما با جناب دیاکو فتحی و مهران مسعودی فر نسبتی دارید؟
نگاهی به بقیه انداختم، کلافگی توی چهرهی همه مشهود بود. تپش قلب گرفته بودم. بغضم رو قورت دادم.
_ مهران مسعودی فر همسر سابقم هستن.
مسیح که بالای سرم ایستاده بود ادامه داد.
_ دیاکو هم پسر جناب فتحی هستن که باهاشون رفت و آمد خانوادگی داریم.
سرگرد کاظمی نژاد با همون ابروهای درهمش سرش رو تکون داد. تا خواست چیزی بگه، تقهای به در خورد و کسی در رو باز کرد. سرباز وارد اتاق شد و احترام نظامی داد.
_ جناب سرگرد اون دو نفر رو آوردیم.
با گفتن «بیارشون داخل» سرگرد، سرباز اطاعت کرد و مهران و دیاکو دستبند به دست و سر و وضع آشفته وارد اتاق شدن. پیدا بود با هم دعوا کردن؛ چون صورتشون هر کدوم یکی دو تایی یا زیر چشمشون یا روی گونهشون جای زخم و کبودی بود. با نگرانی به دیاکو نگاه کردم که روش رو با اخم از من برگردوند و به جناب سرگرد نگاه کرد. یعنی چی این حرکت؟! چرا اینطوری کرد؟! با ناراحتی به مسیح نگاه کردم که سرش رو به نشونهی اشکالی نداره تکون داد. سرگرد رو به همه گفت:
_ این دو نفر با هم دعوا کردن، برای همین ما آوردیمشون اینجا.
سنگینی نگاه مهران رو حس می کردم؛ اما بی توجه بهش سرم رو پایین انداختم. اگه امروز مهران نمیگفت برم اون کافهی کذایی، اینجا نبودم. پدر مهران با اخم گفت:
_ باید چیکار کنیم که آزاد بشن؟!
سرگرد برگه و خودکاری برداشت و چیزی روی برگه نوشت.
_ باید این تعهدنامه رو امضا کنن. بعد اگه شکایتی ندارن، میتونن برن.
خطاب به سربازی که کنار دیاکو و مهران بود، گفت:
_ تا من متنش رو مینویسم دستبندها رو باز کن.