چند دقیقه ای سعی کرد از اول تا آخر خوابی که دیده رو مرور کنه، چیز جدیدی پیدا نکرد، اهمیتی هم نداشت، فقط یه خواب عجیب بود، شاید یه کم زیادی عجیب !
از جاش بلند شد و با چشمای نیمه باز رفت و آبی به صورتش زد، کمی تو آینه نگاه کرد ، هنوز ترسی که تو خواب داشت رو حس میکرد، چی دنبالش بود؟
صورتش رو خشک کرد و به سمت اشپزخونه رفت ، یه لیوان آب خورد و مشغول دم کردن قهوه شد، روتین هر روزش بود ، بدونه قهوه کامل بیدار نمیشد؛ قهوه با یه کیک کوچیک، پشت میز کارش سال ها بود صبحانه ی همیشگیش شده بود. میز کاری که تو اتاقش بود!
قهوه که دم شد از جعبه ی کیک ، یه تیکه کیک برداشت و به سمت اتاقش برگشت و پشت میزش نشست، کامپیوتر رو روشن کرد و مشغول خوردن کیک و قهوه شد.
همینطور که قهوه رو میخورد کم کم فکرش باز میشد، برنامه کار امروزش رو از کجا شروع کنه؟ امروز چند شنبه بود؟
مهم هم نبود چند شنبست ! چند سالی بود دیگه روزای هفته براش فرقی نداشتن. همیشه فکر میکرد این همون چیزیه میخواد ، برای خودش کار کنه و به قولی آقای خودش باشه، با اینکه همه همیشه زندگی ایده آل رو براش یه زندگی کارمندی با حقوق و مزایای ثابت تعریف میکردن ، اما باهاش کنار نمیومد، هرچقدرم حقوق و مزایا داشته باشه و ثابت باشه همیشه یه نفر داره بهت دستور میده ، موظفی تمام روزای کاری سر ساعت مشخص بری سر کار تا ساعت مشخص یه کار مشخص رو انجام بدی، و روزای استراحتت هم تو تقویم مشخص باشه، باهاش کنار نمیومد.!
دوست داشت هروقت میخواد کار کنه، هروقت میخواد استراحت کنه، هروقت میخواد بخوابه هروقت میخواد پا شه، اصلا یهو یه ماه کار نکنه و کسی هم چیزی بهش نگه. اولاش هم واقعا همینطوری شروع کرد برای خودش کار کنه، یه مدت کار میکرد یه مدت استراحت میکرد و کارایی که دوست داشت رو انجام میداد، موسیقی ، ورزش ، وقت گذروندن با دوستاش...
اما کم کم روتین کار کردن به زندگیش القا شد؛
کارایی که دوست داشت، یا حتی بعضی روزا استراحتای ساده ، جاشون رو از دست دادن، یه تخت بود و یه متر اونورتر یه میز کار ! چرخه ی هر روزش، جمعه با شنبه و یکشنبه فرقی نداشت. تو کامپیوترش تقویم رو باز کرد ، چهارشنبه بود اما قرمز رنگ، یه تعطیلی مناسبتی، اگه کارمند بود حداقل میدونست امروز "باید" استراحت کنه.
قهوش تموم شد ، تقویم رو بست و مشغول کار شد . . .
از جاش بلند شد و با چشمای نیمه باز رفت و آبی به صورتش زد، کمی تو آینه نگاه کرد ، هنوز ترسی که تو خواب داشت رو حس میکرد، چی دنبالش بود؟
صورتش رو خشک کرد و به سمت اشپزخونه رفت ، یه لیوان آب خورد و مشغول دم کردن قهوه شد، روتین هر روزش بود ، بدونه قهوه کامل بیدار نمیشد؛ قهوه با یه کیک کوچیک، پشت میز کارش سال ها بود صبحانه ی همیشگیش شده بود. میز کاری که تو اتاقش بود!
قهوه که دم شد از جعبه ی کیک ، یه تیکه کیک برداشت و به سمت اتاقش برگشت و پشت میزش نشست، کامپیوتر رو روشن کرد و مشغول خوردن کیک و قهوه شد.
همینطور که قهوه رو میخورد کم کم فکرش باز میشد، برنامه کار امروزش رو از کجا شروع کنه؟ امروز چند شنبه بود؟
مهم هم نبود چند شنبست ! چند سالی بود دیگه روزای هفته براش فرقی نداشتن. همیشه فکر میکرد این همون چیزیه میخواد ، برای خودش کار کنه و به قولی آقای خودش باشه، با اینکه همه همیشه زندگی ایده آل رو براش یه زندگی کارمندی با حقوق و مزایای ثابت تعریف میکردن ، اما باهاش کنار نمیومد، هرچقدرم حقوق و مزایا داشته باشه و ثابت باشه همیشه یه نفر داره بهت دستور میده ، موظفی تمام روزای کاری سر ساعت مشخص بری سر کار تا ساعت مشخص یه کار مشخص رو انجام بدی، و روزای استراحتت هم تو تقویم مشخص باشه، باهاش کنار نمیومد.!
دوست داشت هروقت میخواد کار کنه، هروقت میخواد استراحت کنه، هروقت میخواد بخوابه هروقت میخواد پا شه، اصلا یهو یه ماه کار نکنه و کسی هم چیزی بهش نگه. اولاش هم واقعا همینطوری شروع کرد برای خودش کار کنه، یه مدت کار میکرد یه مدت استراحت میکرد و کارایی که دوست داشت رو انجام میداد، موسیقی ، ورزش ، وقت گذروندن با دوستاش...
اما کم کم روتین کار کردن به زندگیش القا شد؛
کارایی که دوست داشت، یا حتی بعضی روزا استراحتای ساده ، جاشون رو از دست دادن، یه تخت بود و یه متر اونورتر یه میز کار ! چرخه ی هر روزش، جمعه با شنبه و یکشنبه فرقی نداشت. تو کامپیوترش تقویم رو باز کرد ، چهارشنبه بود اما قرمز رنگ، یه تعطیلی مناسبتی، اگه کارمند بود حداقل میدونست امروز "باید" استراحت کنه.
قهوش تموم شد ، تقویم رو بست و مشغول کار شد . . .