چشماش رو باز کرد، تو تاریکی به سقف خیره شد، امشب پنجمین یا ششمین بار بود که از تلاش برای بسته نگه داشتن پلکاش برای به خواب رفتن خسته میشد، نه امشب، هرشب و هر شب...
بعد از چند دیقه خیره موندن نگاهی به ساعت انداخت ، 4 صبح بود،غلتی زد، به پهلو خوابید و دوباره چشماشو بست.
معلوم نیست از کی شروع شد، ولی از وقتی که یادش میومد این مشکل رو داشت ، ده سال؟ پونزده سال؟ شایدم بیشتر...
مغزش خاموش نمیشد ، نه اینکه چیز مشخصی برای فکر کردن داشته باشه، کنترلش دست خودش نبود، مغزش بصورت تصادفی چیزهایی رو برای تصور کردن انتخاب میکرد که گاهی عجیب، گاهی ترسناک، گاهی خنده دار، گاهی . . .
از هر ژانری که فکرش رو میشه کرد صحنه نمایش ها یکی پس از دیگری تو مغزش ورق میخوردن، ادغامی از خیال و واقعیت، انگار قبل از به خواب رفتن، خواب دیدن شروع میشد...
به اخرین حقه ای که داشت پناه برد، تو چند ماه اخیر این روش رو از خودش ساخته بود! البته اولین روش نبود و راه های زیادی رو برای به خواب رفتن امتحان کرده بود که اکثرا بی فایده بودند، اما این آخری، تو این چند ماه چندین بار اثر کرد! حداقل خودش اینطور فکر میکرد! فقط باید سعی میکرد تمرکز و کنترلش رو نگه داره
همینطور که چشماش رو بسته بود شروع کرد، تنها کاری که باید میکرد این بود که به تصاویری که پشت پلک های بستش نقش میبستن خیره شه ، روی اونا تمرکز کنه و نزاره هیچ تصویر و رنگی بخاطر هیچ رشته افکاری از دستش در بره ، اوایل کار سختی بود اما کم کم تمرکزش بیشتر میشد ، به نقش های عجیب با رنگ های عجیب ترشون خیره شد، انگار برای این دنیا نبودند، نه این رنگ ها اسمی داشتند نه شبیه این نقش ها رو قبلا دیده بود، نقش و رنگ هایی که تو تاریکیه محض پشت پلک هاش شکل میگرفتند، اما با نوری که از خودشون داشتن قابل دیدن بودند
هجوم افکار ادامه داشت، گاهی موفق میشدند کنترل رو بدست بگیرند، اما سریع تلاش میکرد تمرکزش رو روی نقش ها برگردونه، داشتند کم کم واضح تر میشدند، بعضی وقتا فقط نقش های پراکنده نبودند، انگار کنار هم تصویر بزرگ تری میساختند، چند بار بنظرش چهره ی یه زن رو تشکیل دادند.
یه راه پله !! داشت نفس نفس زنان پله ها رو دو تا یکی پایین میرفت ، میدونست از چیز وحشتناکی داره فرار میکنه، چی؟
شبیه راه پله های آپارتمانای نقلی چهار طبقه تو شهر بود، اما چرا تموم نمیشد؟ چی دنبالش بود؟ این فکرا فقط چند لحظه طول کشید که یه دفعه متوجه شد داره خواب میبینه!! کی به خواب رفت؟! یه فاصله ای این وسط بود ، یه چیزی کم بود...
از طرف دیگه از کجا میدونست داره خواب میبینه؟ تا حالا براش پیش نیومده بود که توی خواب بفهمه داره خواب میبینه! یا پیش اومده بود ولی یادش نمیموند؟ با این حال دست از فرار کردن بر نداشت، یه حسی بهش میگفت چیزی که دنبالشه حتی توی خواب هم میتونه بهش آسیب بزنه
تو فیلما و قصه ها از بچگی دیده و شنیده بود برای اینکه از خواب بیدار شن به خودشون سوزن میزنند، سیلی میزنند یا نیشگون میگیرند! یعنی درد میتونه از خواب بیدارش کنه؟
ولی وقت هیچ کدومو نداشت، انگار زندگیش به این بسته بود که با تمام وجود فرار کنه، اما این راه پله انتها نداشت!
درد . . . درد لازمه
شروع کرد در حال فرار کردن کف پاهاش رو محکم به زمین کوبیدن، کوبیده شدن پاهاش رو قشنگ حس میکرد، واقعا خواب بود؟ تا حالا تو خواب درد حس نکرده بود!
اما بیدار نشد...
چیزی که دنبالش بود هیچ صدایی نداشت، حتی وقتی پشت سرش رو نگاه میکرد چیزی نمیدید، اما حس میکرد هر لحظه داره نزدیک تر میشه ، جز حسش، هیچ نشونه ی دیگه ای از اینکه چیزی دنبالشه وجود نداشت
از اینجا به بعد دیگه چیزی نبود، فاصله ی زیادی بود اما صحنه ی بعدی که دید دیوار اتاق بود، وقتی دوباره چشماش رو باز کرد !
نگاهی به ساعت انداخت ، 7 صبح بود، سه ساعت خوابیده بود، اما کل خوابی که دید 5 دقیقه هم نبود، همیشه یه چیزی کم بود، یه فاصله ی پوچ از لحظه ی به خواب رفتن تا شروع خواب، و از قطع شدن خواب تا بیدار شدن، واقعا هیچ اتفاقی تو این فاصله ها نیوفتاده بود؟ هیچ خوابی نبود؟ یا یادش نمیموند؟
بعد از چند دیقه خیره موندن نگاهی به ساعت انداخت ، 4 صبح بود،غلتی زد، به پهلو خوابید و دوباره چشماشو بست.
معلوم نیست از کی شروع شد، ولی از وقتی که یادش میومد این مشکل رو داشت ، ده سال؟ پونزده سال؟ شایدم بیشتر...
مغزش خاموش نمیشد ، نه اینکه چیز مشخصی برای فکر کردن داشته باشه، کنترلش دست خودش نبود، مغزش بصورت تصادفی چیزهایی رو برای تصور کردن انتخاب میکرد که گاهی عجیب، گاهی ترسناک، گاهی خنده دار، گاهی . . .
از هر ژانری که فکرش رو میشه کرد صحنه نمایش ها یکی پس از دیگری تو مغزش ورق میخوردن، ادغامی از خیال و واقعیت، انگار قبل از به خواب رفتن، خواب دیدن شروع میشد...
به اخرین حقه ای که داشت پناه برد، تو چند ماه اخیر این روش رو از خودش ساخته بود! البته اولین روش نبود و راه های زیادی رو برای به خواب رفتن امتحان کرده بود که اکثرا بی فایده بودند، اما این آخری، تو این چند ماه چندین بار اثر کرد! حداقل خودش اینطور فکر میکرد! فقط باید سعی میکرد تمرکز و کنترلش رو نگه داره
همینطور که چشماش رو بسته بود شروع کرد، تنها کاری که باید میکرد این بود که به تصاویری که پشت پلک های بستش نقش میبستن خیره شه ، روی اونا تمرکز کنه و نزاره هیچ تصویر و رنگی بخاطر هیچ رشته افکاری از دستش در بره ، اوایل کار سختی بود اما کم کم تمرکزش بیشتر میشد ، به نقش های عجیب با رنگ های عجیب ترشون خیره شد، انگار برای این دنیا نبودند، نه این رنگ ها اسمی داشتند نه شبیه این نقش ها رو قبلا دیده بود، نقش و رنگ هایی که تو تاریکیه محض پشت پلک هاش شکل میگرفتند، اما با نوری که از خودشون داشتن قابل دیدن بودند
هجوم افکار ادامه داشت، گاهی موفق میشدند کنترل رو بدست بگیرند، اما سریع تلاش میکرد تمرکزش رو روی نقش ها برگردونه، داشتند کم کم واضح تر میشدند، بعضی وقتا فقط نقش های پراکنده نبودند، انگار کنار هم تصویر بزرگ تری میساختند، چند بار بنظرش چهره ی یه زن رو تشکیل دادند.
یه راه پله !! داشت نفس نفس زنان پله ها رو دو تا یکی پایین میرفت ، میدونست از چیز وحشتناکی داره فرار میکنه، چی؟
شبیه راه پله های آپارتمانای نقلی چهار طبقه تو شهر بود، اما چرا تموم نمیشد؟ چی دنبالش بود؟ این فکرا فقط چند لحظه طول کشید که یه دفعه متوجه شد داره خواب میبینه!! کی به خواب رفت؟! یه فاصله ای این وسط بود ، یه چیزی کم بود...
از طرف دیگه از کجا میدونست داره خواب میبینه؟ تا حالا براش پیش نیومده بود که توی خواب بفهمه داره خواب میبینه! یا پیش اومده بود ولی یادش نمیموند؟ با این حال دست از فرار کردن بر نداشت، یه حسی بهش میگفت چیزی که دنبالشه حتی توی خواب هم میتونه بهش آسیب بزنه
تو فیلما و قصه ها از بچگی دیده و شنیده بود برای اینکه از خواب بیدار شن به خودشون سوزن میزنند، سیلی میزنند یا نیشگون میگیرند! یعنی درد میتونه از خواب بیدارش کنه؟
ولی وقت هیچ کدومو نداشت، انگار زندگیش به این بسته بود که با تمام وجود فرار کنه، اما این راه پله انتها نداشت!
درد . . . درد لازمه
شروع کرد در حال فرار کردن کف پاهاش رو محکم به زمین کوبیدن، کوبیده شدن پاهاش رو قشنگ حس میکرد، واقعا خواب بود؟ تا حالا تو خواب درد حس نکرده بود!
اما بیدار نشد...
چیزی که دنبالش بود هیچ صدایی نداشت، حتی وقتی پشت سرش رو نگاه میکرد چیزی نمیدید، اما حس میکرد هر لحظه داره نزدیک تر میشه ، جز حسش، هیچ نشونه ی دیگه ای از اینکه چیزی دنبالشه وجود نداشت
از اینجا به بعد دیگه چیزی نبود، فاصله ی زیادی بود اما صحنه ی بعدی که دید دیوار اتاق بود، وقتی دوباره چشماش رو باز کرد !
نگاهی به ساعت انداخت ، 7 صبح بود، سه ساعت خوابیده بود، اما کل خوابی که دید 5 دقیقه هم نبود، همیشه یه چیزی کم بود، یه فاصله ی پوچ از لحظه ی به خواب رفتن تا شروع خواب، و از قطع شدن خواب تا بیدار شدن، واقعا هیچ اتفاقی تو این فاصله ها نیوفتاده بود؟ هیچ خوابی نبود؟ یا یادش نمیموند؟