🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#Part188
#رمان_دانشجوی_شیطون_بلا2
_با اینکه از این پسره دل خوشی ندارم ولی باشه میرم با بابات صحبت کنم
خواست از کنارم بلند شه که دستاش رو محکم گرفتم و با ترس گفتم :
_مامان از حامله بودنم که نمیخوای چیزی بهش بگی ؟؟
_نترس نمیگم
_ممنونم !!
بعد از اینکه غمگین نگاهش رو بین شکم و چشمام چرخوند به سمت در رفت و بیرون زد
با استرس شروع کردم طول اتاق رو بالا پایین کردن و نمیدونستم عکس العمل بابا چی میتونه باشه
هرچی زمان بیشتر میگذشت استرسم بیشتر میشد طوری که از شدت ترس ، شدیدأ حال تهوع گرفته بودم و تموم وجودم میلرزید
با هجوم آوردن مایع تلخی سمت دهنم نفهمیدم چطوری به سمت دستشویی هجوم بردم و شروع کردم پشت سرهم عوق زدن
بی جون از دستشویی بیرون زدم و روی تخت دراز کشیده و جنین وار توی خودم جمع شدم هرچی منتظر داد و فریادی از جانب بابا شدم هیچ خبری نشد و منم کم کم پلکام روی هم افتاد و به خواب عمیقی فرو رفتم
با تکون خوردنم به سختی چشمامو باز کردم که نگاهم توی نگاه منتظر مامان نشست
_پاشو غذات رو بخور حامله ای ضعف نکنی
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#Part188
#رمان_دانشجوی_شیطون_بلا2
_با اینکه از این پسره دل خوشی ندارم ولی باشه میرم با بابات صحبت کنم
خواست از کنارم بلند شه که دستاش رو محکم گرفتم و با ترس گفتم :
_مامان از حامله بودنم که نمیخوای چیزی بهش بگی ؟؟
_نترس نمیگم
_ممنونم !!
بعد از اینکه غمگین نگاهش رو بین شکم و چشمام چرخوند به سمت در رفت و بیرون زد
با استرس شروع کردم طول اتاق رو بالا پایین کردن و نمیدونستم عکس العمل بابا چی میتونه باشه
هرچی زمان بیشتر میگذشت استرسم بیشتر میشد طوری که از شدت ترس ، شدیدأ حال تهوع گرفته بودم و تموم وجودم میلرزید
با هجوم آوردن مایع تلخی سمت دهنم نفهمیدم چطوری به سمت دستشویی هجوم بردم و شروع کردم پشت سرهم عوق زدن
بی جون از دستشویی بیرون زدم و روی تخت دراز کشیده و جنین وار توی خودم جمع شدم هرچی منتظر داد و فریادی از جانب بابا شدم هیچ خبری نشد و منم کم کم پلکام روی هم افتاد و به خواب عمیقی فرو رفتم
با تکون خوردنم به سختی چشمامو باز کردم که نگاهم توی نگاه منتظر مامان نشست
_پاشو غذات رو بخور حامله ای ضعف نکنی
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃