💌 داستان عاشقانه و دنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_بیست_و_سوم
چشمهایم را به زمین دوختم. چانه ام را توی شالگردنی که دور گردنم پیچیده بودم فرو بردم. با صدای آهسته گفتم :
_ من اون دختری که عاشقش بودم رو پیدا کردم.
+ مبااااااااااارکه. به سلامتی. تبریک میگم. چشم شما روشن.
با لبخند مختصری گفتم :
_ ممنون
+ حالا از من میخوای باهات بیام خواستگاری؟
خنده اش را کمتر کرد و ادامه داد :
+ خب از شوخی گذشته، چه کمکی از من بر میاد آقا داماد؟
ضربان قلبم بالا رفته بود. دستانم یخ زده بود. بدون اینکه لبخند بزنم به چشمانش خیره شدم و گفتم :
_ تو... اونو... میشناسی...
خط لبخندش کمتر و کمتر می شد، ابروهایش را گره کرد و با تعجب گفت :
+ من میشناسم...؟؟؟ خب... کیه؟!
صدای ضربان قلبم توی سرم می پیچید. احساس می کردم چیزی به سکته زدنم نمانده. نفس هایم کوتاه شده بود. دستمال کاغذی توی جیبم را می فشردم. دلم را به دریا زدم و با صدای لرزان گفتم : "فاطمه..."
در عرض چند ثانیه ته مانده ی لبخندش کاملا خشک شد. از شدت تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد.
+ فاطمه؟؟؟
حرفی نزد. کمی به من خیره ماند و پس از آن نگاهش را به قبر جلویش دوخت. زمان زیادی به سکوت گذشت. فهمیدم چقدر شوکه شده. استرسم مقداری کمتر شده بود اما نمیدانستم با چه واکنشی روبرو می شوم. بعد از دقایقی گفت :
+ واقعا فکرشم نمی کردم...
مکثی کرد و دوباره ادامه داد :
+ تو برام عزیزی مثل یه برادر. ولی فاطمه نور چشم منه. اگه بخواد ذره ای گرد و غبار غصه روی دلش بشینه من زمین و زمانو بهم میدوزم. خودت میدونی بین خانواده ی ما و شما چقدر فاصله زیاده. نمیدونم الان باید چی بگم. فقط میدونم که... این کار شدنی نیست. اگه... اگه میتونی فراموشش کن!
از شنیدن جمله ی آخرش حسابی شاکی شدم. با صدای بلند گفتم :
_ محمد! میدونی که نمیتونم. تو که خودت بودی و دیدی. حال زار منو یادت نیست؟ این کار از من بر نمیاد. یه راه دیگه پیش پام بذار.
+ رضا خانواده ی تو هیچوقت نمی پذیرن با خانواده ای مثل ما وصلت کنن. تو باید واقعیت ها رو ببینی و در نظر بگیری.
_ یعنی من باید بخاطر خانواده م دختر مورد علاقهمو از دست بدم؟ اونا خیلی وقتا اشتباه میکنن. اگه قرار بود به همه خواسته هاشون تن بدم باید مشروب میخوردم، باید نماز خوندنو میذاشتم کنار، باید جوری لباس می پوشیدم که اونا میگن، و هزارتا کار دیگه... باید همه ی این کارا رو می کردم تا براشون پسر خوبی باشم. فکر میکنی باید هرچی میگن و میخوان رو انجام بدم؟ اگه از نظر تو این کار درستیه باشه!
+ بابا لااقل دنبال یه مورد میانه باش. یعنی دختری که هم مناسب روحیات تو باشه و هم مورد قبول خانواده ت. رضا جان، خواهر من توی عقایدش از منم سفت و سخت تره.
_ شاید اگه اینجوری سفت و سخت نبود انقدر عاشقش نمی شدم.
از شنیدن این جمله ام ناراحت شد. رویش را برگرداند و زیر لب گفت : "لااله الاالله..."
فهمیدم حرف درستی نزدم. سعی کرد خودش را آرام کند. تمام تلاشش را می کرد تا رفتار معقول و منطقی بروز دهد. با درماندگی رو به من کرد و گفت :
+ خیلی خوب، باشه. من با فاطمه حرف می زنم. اگه مخالفت نکرد با خانوادت بیاین خواستگاری.
فهمیده بودم که میخواهد مرا دنبال نخود سیاه بفرستد، چون مطمئن بود خانواده ام رضایت نمیدهند. اما نمیدانست من سرسخت تر از آنم که کوتاه بیایم و فاطمه را رها کنم...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
🌐
@Iran_Iran🇮🇷
http://telegram.me/Iran_Iran