غروب بهاری بود و آسمان در رنگهای نارنجی و سرخ غرق شده بود.
ننه کنار حوض قدیمی، در سکوتی عمیق فرو رفته بود.
بوی بهار نارنجی که از باغچه میآمد، یادآور دردهای گذشتهاش بود.
دستانش آرام روی تاسیانهای خشکیده میلغزید؛ تاسیان، همان حس گمشدهی رنج و عذاب درونی که او همیشه در دل داشت.
این درد، نه فقط زخمهای کهنه، بلکه احساسِ رنجی بیپایان بود که هیچگاه نمیتوانست از آن رهایی یابد.
آب حوض همچنان بیصدا میرقصید، اما در دل ننه، دریا و آسمان هرگز دیگر آرامش نمیآوردند.
همانطور که به افق مینگریست، احساس میکرد غم دریا و درد آسمان، هر دو یکساناند؛ پر از تاسیان، که هیچگاه تمام نمیشود.
ننه کنار حوض قدیمی، در سکوتی عمیق فرو رفته بود.
بوی بهار نارنجی که از باغچه میآمد، یادآور دردهای گذشتهاش بود.
دستانش آرام روی تاسیانهای خشکیده میلغزید؛ تاسیان، همان حس گمشدهی رنج و عذاب درونی که او همیشه در دل داشت.
این درد، نه فقط زخمهای کهنه، بلکه احساسِ رنجی بیپایان بود که هیچگاه نمیتوانست از آن رهایی یابد.
آب حوض همچنان بیصدا میرقصید، اما در دل ننه، دریا و آسمان هرگز دیگر آرامش نمیآوردند.
همانطور که به افق مینگریست، احساس میکرد غم دریا و درد آسمان، هر دو یکساناند؛ پر از تاسیان، که هیچگاه تمام نمیشود.