آمد آقای فروغی؛ همان یک نفر با همان غلظتی که بر «یک»ش میگذاری. آمده است و همچنان انتظارش را میکشم. میبینمش و دلتنگی در دلتنگی میبافم. میبویمش و تشنگی بر تشنگی میبارم. هرچند سرزنشم نمیکنم، چراکه تغزلش هر بار مطلع متفاوتی دارد. دیشب از بوسه بر چشمانش گفت... چه گفت!
قبلترها که ترانهات را میشنیدم، غبطه میخوردم. ولی حالا بدان تو اگر دست و قایق را میگویی، من از نوح و کشتی میگویم. اگر زخم و ضمادش را داری، درمانِ بیدرمان دارم. اگر کوری چشم ستاره میترساندت، من از آنی میترسم که صورتش ماه است و باقیش ستاره.
آری جناب فروغی، «یک» من از «یک» تو «یک»تر است. کاش زنده بودی و غبطه میخوردی!
قبلترها که ترانهات را میشنیدم، غبطه میخوردم. ولی حالا بدان تو اگر دست و قایق را میگویی، من از نوح و کشتی میگویم. اگر زخم و ضمادش را داری، درمانِ بیدرمان دارم. اگر کوری چشم ستاره میترساندت، من از آنی میترسم که صورتش ماه است و باقیش ستاره.
آری جناب فروغی، «یک» من از «یک» تو «یک»تر است. کاش زنده بودی و غبطه میخوردی!