19 Feb, 23:32
19 Feb, 23:18
19 Feb, 23:01
18 Feb, 18:02
"- صورت زخمی -این چیزی بود که قرار بود مابقی عمر با دیدن چهرهی همسرم به ذهنم بیاد؟"
› Info
16 Feb, 20:55
– پیشنهادی برای خوندن پارت
" میدونست به صبح نرسیده خودش رو جمع میکنه و همه چیز رو سرجاش برمیگردونه ولی نمیدونست بدون سونگمین چطور قراره به زندگی برگرده"
16 Feb, 20:54
15 Feb, 16:17
″میخوای ببخشمت؟ باید برای بخشش التماس کنی! امشب بیشتر التماس دوست دارم. بذار ببینیم چقدر میتونی تحمل کنی!″
15 Feb, 16:15
14 Feb, 21:47
اما دیدن اون مثل پیدا شدن یک کرم شبتاب وسط تاریکی برای اون درخشید...
14 Feb, 21:46
13 Feb, 21:32
"عسل کوچولوم خودش رو لوس کرده که اینطوری شاید حرف از زیر زبونم بکشه؟"
12 Feb, 21:34
"فلیکس عزیزم! گذشتهها گذشته، چرا لذت این غذای گرم رو با مرور خاطرات تلخ از دست بدیم؟"
11 Feb, 18:03
"توی ذهنم نقشهها رو مرور میکردم و انتهای همه اونها به یک چیز ختم میشد: «من باید زنده بمونم!»"
10 Feb, 21:34
بند بند وجودش این خواسته رو فریاد میزد.نیازش به دیدن و شنیدن التماسها، حقارتها، دردها.نمیتونست از دوستپسر زیباش همچین چیزی رو بخواد، نمیشد اون روح زیبا رو با بوی خون مخلوط کرد. جیسونگ دوست داشت مینهو براش یک مرد رمانتیک و احساساتی باقی بمونه. چیزی که ذرههای نابود شدهی روحش رو بهم بچسبونه.
10 Feb, 21:32
10 Feb, 21:29
10 Feb, 16:56
تو اینو نگفتی؛ خیلی واضح گفتی ″باید کارِ لعنتیتو رها کنی، هیچکس با طراحی و نقاشی موفق نشده و تو فقط داری به خودت اسیب میزنی، گورِ بابای گالری و اون دوستت. باید رهاش کنی!″