📝
بیست و چهار ساله بودم. از تهران پرواز داشتم رشت واسه تعطیلات. بار و بنه و گیتار و کلی کیف و کتاب.
پرواز تاخیر خورد. یک خانم مسنی کنارم نشسته بود. دلش میخواست حرف بزنه، من دلم سکوت مطلق میخواست ولی. یک نامردی بدجور زندگیم رو به هم ریخته بود و ته دنیا بودم و نا نداشتم. داشتم میرفتم خونه، ترمیم بشم.
اما دلم برای تنهایی خانومه سوخت. تمام مدت همصحبتش شدم. خیلی نشستیم تو هواپیما. چند بار هم در طول اون مدت یا خودم بهش کمک کردم بلند شه بشینه یا مهماندار رو صدا کردم.
پرواز آخرش هم انجام نشد. ما رو برگردوندند فرودگاه. وسایل خانومه رو با خودم بردم تو اتوبوس فرودگاه و کنارش ایستادم که بشینه. حالا گیتارم بین دست و پاست، کوله ام گیر میکنه، خودم تعادل ندارم،....اما مدیریت کردم.
قرار گذاشتیم تو همون اتوبوس که با هم ماشین دربست بگیریم بریم رشت. اول باید چمدون ها رو میگرفتم. خانومه گفت میشه چمدون های منم بگیری ؟ بهت نشون میدم. سه تا چمدون بدقلق داشت. بعد هم آنونس کردند که باید بلیطها رو باطل کنیم که بعد پولش رو پس بدن. با چمدون نمیشد. و دوباره رفتم صف ایستادم، می دیدم چمدون های خودم روی ریل می رفتند و بعد یه مدت برمیگشتند.
بلیط ها رو مهر زدم، آوردم دادم خانومه که داشت با یکی حرف میزد، گفتم بفرمایید بلیطتتون مهر خورده و رسیدش رو گرفتم.
بهم گفت عزیزم مرسی. دست گلت درد نکنه. من دارم با این خانوم (دختر کناریش رو نشون داد) و یکی دیگه میرم رشت، ماشینشون تکمیله. لطف کردی!
تا به خودم بیام، ریل خاموش شده بود. وسایل خودم رو باید از اینجا اونجا جمع میکردم، همه مسافرا رفته بودن و تو سالن انتظار هیچکس جز نگهبان نبود.
دیدن عملی اینکه یک نفر میتونه اینقدر در بند خودش و نیاز خودش باشه، اینکه یک موجودی اینقدر عاشق خودشه که اصلا براش مهم نباشه دیگری بهش لطف کرده و محبت داشته و اونو شکل وظیفه ببینه، قول بده بزنه زیرش، در شرایطی که تازه من تو زندگی شخصیم خیلی زخمی هم بودم از عوضی بودن یکی دیگه، و در مقابل که حتی تو اون شرایط بد هم جرات نمیکردم نه بگم، اصلا بلد نبودم به نیاز و شرایط خودم احترام بگذارم، اینکه دیدم دنیا و آدمهاش گاهی همینقدر باطل اباطیل هستند، همه اینها باعث نشد آدم تلخ بدبینی بشم. فقط محتاط تر شدم یه کم...
منظره اون سالن خالی و چمدونهای پخش و پلای من، هنوز جلوی چشمم هست.
💟 کانال هوای حوا
@Havaye_Havva