@HavalI_behesht12
در یکی از زندگیهایم هم لوسینِ بچههای کوه الپ هستم.
دوستی با آنِت را از دست دادهام و تمامِ روانم زخم است، به مادرم گفتهام که میخواهم یک مدت تنها باشم. سه ماه زمستان را در خانهای دور از شهر گذراندهام و تنها کسی که در این سه ماه دیدهام، پیرمردِ روستاییای بوده که صبح به صبح برایم نانِ تازه و شیرِ گرم میاورده و کار با چوب را یادم میداده. از ظهر با تبر چوب میشکستهام، و وقتی کمکم هوا سرد میشد به خانه میرفتهام، پشت پنجرهی هال مینشستهام و درحالیکه غروب را تماشا میکردهام، منتظر روز بعد و دیدار دوباره جنگلام. و شاید منتظر دیدن دوباره آنِت.
که من بر دُرج دل مُهری به جز مهر تو نَنهادم...
#به_وقت_چای☕️
در یکی از زندگیهایم هم لوسینِ بچههای کوه الپ هستم.
دوستی با آنِت را از دست دادهام و تمامِ روانم زخم است، به مادرم گفتهام که میخواهم یک مدت تنها باشم. سه ماه زمستان را در خانهای دور از شهر گذراندهام و تنها کسی که در این سه ماه دیدهام، پیرمردِ روستاییای بوده که صبح به صبح برایم نانِ تازه و شیرِ گرم میاورده و کار با چوب را یادم میداده. از ظهر با تبر چوب میشکستهام، و وقتی کمکم هوا سرد میشد به خانه میرفتهام، پشت پنجرهی هال مینشستهام و درحالیکه غروب را تماشا میکردهام، منتظر روز بعد و دیدار دوباره جنگلام. و شاید منتظر دیدن دوباره آنِت.
که من بر دُرج دل مُهری به جز مهر تو نَنهادم...
#به_وقت_چای☕️