گاهی هم به صحبتهایم به هنگام تشکر از شرکتکنندگان فکر می کردم! راستش همین حالا هم بخشهایی از متن سخنرانیام را در خاطر دارم! سخنرانیای که حرف دلم بود اما هیچگاه آن را قرائت نکردم! متنی که بیش از همه برای تشکر از دوستانِ مریم، نفیسه، ساره، مریم، لیلی، زهرا، هدی، سمانه و ... تنظیم کرده بودم!
«دوستان و عزیزان مریم!
هر چند تقدیر الهی این نبود که یار سفرکردۀ ما به معجزۀ دعا و حرمت اشکهای چشمان شما شفا یابد اما ما، معجزۀ دیگر را در همراهی و تپش قلبهای مهربان شما دیدیم! دیدیم که ما فرزندان آدم، هر چند به سرزمین ناخوشیها و مرارتها هبوط کردهایم اما گرد هم، به معجزۀ وجدان، آتشی افروخته و در وقت مرارتها دستان یخزدۀ خویش را با آن گرم میکنیم...»
خلاصه، با این توصیفها، علیالقاعده نباید در مراسم خاکسپاری چیزی برای من ناشنوده و نادیده باشد اما چنین نبود. اولاً، مهمترین ویژگی آن لحظهها آرامش بیکرانی بود که به قلب های ما، به قلبهای بچههای مریم، ارزانی شده بود. مریم در نهایت پاکی و زیبایی رفت و ما دوست داشتیم این زیبایی را ببینیم و حتی با آن فخرفروشی کنیم: مادری داشتیم مهربان، جانی برای زندگی، کسی که سالها ما را به همنشینی و همجواری خود مهمان کرده بود. دوستش داشتیم و اکنون با بدرقهای باشکوه همراهیاش میکنیم. ثانیاً، ما برای هر کاری در آن لحظهها، قطبنما داشتیم: «مریم دوست دارد یا نه؟» دوست دارد جزع و فرع کنیم؟ معلومه که نه! دوست دارد توجه ما به بچه ها باشد یا خودمان؟ بچهها! دوست دارد من در آخرین دیدار کنارش باشم؟ بله! دوست دارد من برایش سورۀ «انسان» بخوانم؟ بله!... کلّا! انها تذکره! فمن شاء التخذ الی ربه سبیلا... این بود که این زنجیرۀ تصمیمهای فشرده بیهیچ زحمتی گرفته شد و مراسم مریم در نهایت آرامش به انجام رسید.
*متن کامل این نوشته در کتاب «چهل روایت ناتمام از یک مکان تمام» منتشر شده است.
«دوستان و عزیزان مریم!
هر چند تقدیر الهی این نبود که یار سفرکردۀ ما به معجزۀ دعا و حرمت اشکهای چشمان شما شفا یابد اما ما، معجزۀ دیگر را در همراهی و تپش قلبهای مهربان شما دیدیم! دیدیم که ما فرزندان آدم، هر چند به سرزمین ناخوشیها و مرارتها هبوط کردهایم اما گرد هم، به معجزۀ وجدان، آتشی افروخته و در وقت مرارتها دستان یخزدۀ خویش را با آن گرم میکنیم...»
خلاصه، با این توصیفها، علیالقاعده نباید در مراسم خاکسپاری چیزی برای من ناشنوده و نادیده باشد اما چنین نبود. اولاً، مهمترین ویژگی آن لحظهها آرامش بیکرانی بود که به قلب های ما، به قلبهای بچههای مریم، ارزانی شده بود. مریم در نهایت پاکی و زیبایی رفت و ما دوست داشتیم این زیبایی را ببینیم و حتی با آن فخرفروشی کنیم: مادری داشتیم مهربان، جانی برای زندگی، کسی که سالها ما را به همنشینی و همجواری خود مهمان کرده بود. دوستش داشتیم و اکنون با بدرقهای باشکوه همراهیاش میکنیم. ثانیاً، ما برای هر کاری در آن لحظهها، قطبنما داشتیم: «مریم دوست دارد یا نه؟» دوست دارد جزع و فرع کنیم؟ معلومه که نه! دوست دارد توجه ما به بچه ها باشد یا خودمان؟ بچهها! دوست دارد من در آخرین دیدار کنارش باشم؟ بله! دوست دارد من برایش سورۀ «انسان» بخوانم؟ بله!... کلّا! انها تذکره! فمن شاء التخذ الی ربه سبیلا... این بود که این زنجیرۀ تصمیمهای فشرده بیهیچ زحمتی گرفته شد و مراسم مریم در نهایت آرامش به انجام رسید.
*متن کامل این نوشته در کتاب «چهل روایت ناتمام از یک مکان تمام» منتشر شده است.