#اعتراف
سلام حاجی بذار
وای من دیروز بندر بودم بعد رفته بودیم بازار دست فروشا.( همون که از ۱۰شب به بعد بساط می کنن. )
بعد خیلی جمعیت زیاد بود همه هم هل میدادن اصن یه وضعی بود جای سوزن انداختنم نبود
مامان من که کلا یه عادت بد داره اونم اینکه مثل فرت فرت راه میره و لباسارو نگاه میکنه. یعنی اگه یه لحظه حواست نباشه گم میشی بین جمعیت.
اون لحظه یهو برادرم به مامانم گفت بابا اون جاست من برم پیشش؟ مامانمم گفت ن
من یهو اون جا رو نگاه کردم که ببینم بابام کجاست یعنی با چشم داشتم دنبال بابا می گشتم.
نمی دونم چقد گذشت فقط میدونم هوون جور که نگام یه سمت دیگه بود دستمو بردم جلو که دست مامانمو بگیرم (نمی دونم حالا شایدم می خواستم مانتوشو تو دستم بگیرم که گم نشم) خلاصه که یهو دستم به یه چیزی خورد اصن انگار ...
اصن نمی دونم چی بگم یهو احساس کردم دستم به ی چیز غیر عادی خورده برگشتم دیدم دستم خورده بود به رون یه پسر😐😂
یعنی اینجوری که دستم دور رونش حلقه شده بود اما خب دستم نصف شو احاطه کرده بود😐😂
منو میگی کلا یهو خشک شدم اصن هنگ کردم یعنی چی اخه؟😐💔
هچهم هنگ کرده بودم هم خجالت کشیده بودم یهو بی هوا گفتم عا ببخشید حواسم نبود. و بعد فرتی از اون جا دور شدم و یکم جلوتر مامانمو دیدم
تنها چیزی که یادمه اینه که شلوارش لی ابی بود و اینکه پاهاش به اندازه قد من بود😐
تا چند ساعت کلا یه حس و حال کثافتی داشتم ولی خدایی کاملا تصادفی بود امیدوارم اونم به دل نگرفته باشه به پهلو گرفته باشه😐💔
عا راستی آخرش نفهمیدم آدمایی که دورمون بودن متوجه شدن یا ن.
ولی جالب این جاست اونم هنگ کرده بود
د لامصب من حواسم نبود تو باغ نبودم تو واسه چی بهم نگفتی؟ ولی ن همون بهتر اصن چیزی نگفت وگرنه اوضاع خیلی خیت میشد
ربات ارسال اعتراف👇
@Hajieterafbot
لینک چنل حاجی اعتراف👇
@Haji_eteraf
سلام حاجی بذار
وای من دیروز بندر بودم بعد رفته بودیم بازار دست فروشا.( همون که از ۱۰شب به بعد بساط می کنن. )
بعد خیلی جمعیت زیاد بود همه هم هل میدادن اصن یه وضعی بود جای سوزن انداختنم نبود
مامان من که کلا یه عادت بد داره اونم اینکه مثل فرت فرت راه میره و لباسارو نگاه میکنه. یعنی اگه یه لحظه حواست نباشه گم میشی بین جمعیت.
اون لحظه یهو برادرم به مامانم گفت بابا اون جاست من برم پیشش؟ مامانمم گفت ن
من یهو اون جا رو نگاه کردم که ببینم بابام کجاست یعنی با چشم داشتم دنبال بابا می گشتم.
نمی دونم چقد گذشت فقط میدونم هوون جور که نگام یه سمت دیگه بود دستمو بردم جلو که دست مامانمو بگیرم (نمی دونم حالا شایدم می خواستم مانتوشو تو دستم بگیرم که گم نشم) خلاصه که یهو دستم به یه چیزی خورد اصن انگار ...
اصن نمی دونم چی بگم یهو احساس کردم دستم به ی چیز غیر عادی خورده برگشتم دیدم دستم خورده بود به رون یه پسر😐😂
یعنی اینجوری که دستم دور رونش حلقه شده بود اما خب دستم نصف شو احاطه کرده بود😐😂
منو میگی کلا یهو خشک شدم اصن هنگ کردم یعنی چی اخه؟😐💔
هچهم هنگ کرده بودم هم خجالت کشیده بودم یهو بی هوا گفتم عا ببخشید حواسم نبود. و بعد فرتی از اون جا دور شدم و یکم جلوتر مامانمو دیدم
تنها چیزی که یادمه اینه که شلوارش لی ابی بود و اینکه پاهاش به اندازه قد من بود😐
تا چند ساعت کلا یه حس و حال کثافتی داشتم ولی خدایی کاملا تصادفی بود امیدوارم اونم به دل نگرفته باشه به پهلو گرفته باشه😐💔
عا راستی آخرش نفهمیدم آدمایی که دورمون بودن متوجه شدن یا ن.
ولی جالب این جاست اونم هنگ کرده بود
د لامصب من حواسم نبود تو باغ نبودم تو واسه چی بهم نگفتی؟ ولی ن همون بهتر اصن چیزی نگفت وگرنه اوضاع خیلی خیت میشد
-اگه بهت میگفت از خجالت آب میشدی و فقط یه خاطره ازت میموند پس بهتر😂
ربات ارسال اعتراف👇
@Hajieterafbot
لینک چنل حاجی اعتراف👇
@Haji_eteraf